۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

زامبی یا گودزیلا! بچه ها زندگی را دوست دارند: تقدیم به روح شاد اَنورسادات!

The Test of Fire of Moses


روایت ها مختلف است. خود زامبی می گوید که وقتی آمده من داخل اتاق خواب بودم با مرحوم والدۀ بچه ها. پسر کوچکم اما مدعی است که من توی موال بودم. ولی زیاد هم فرقی نمی کند در اصل قصه. زیرا که چه من موال بوده باشم یا اتاق خواب؛ متوجه نشده ام، و گودزیلا - نامی که دخترم بهمان زامبی نامگذاری شده توسط دامادم داده است - وارد حیاط منزلمان شده و اتراق کرده است. 

اووووه! مربوط به خیلی سال می شود. ماجرا از این قرار بوده که آقای زامبی یا گودزیلا یا غول یا دایناسور یاهر اسم خوب و بدی که تو دوست داری! در روزی که معلوم نیست من حواس پرت کجا بودم وارد حیاط منزلمان شده و آپارتمان دختر سومم را اشغال کرده بود.


در اینجاهم روایت ها متفاوت است خود زامبی مدعی است که به شوهر دختر سومم پول داده و آپارتمانش را خریده. دخترم مدعی است که دیده است که زامبی در حال فرار بوده و برای قایم شدن از دست ده بالایی ها زده دامادم را ناکار کرده و خانه مان را تصرف کرده. اما خود دامادم هر دو این گفته ها را تکذیب می کند و می گوید که غول بیابانی او را سحر کرده و فریب داده و وارد خانه شده و دیگر هم بیرون نرفته است. باز هم هر کدام از این روایت ها صحیح باشد در اصل ماجرا که اشغال آپارتمان دختر و داماد نازنینم باشد توفیری نمی کند. چون که بعد از این اتفاق ما نتوانستیم آپارتمان خالی دیگری به دامادم بدهیم و آن ها آوارۀ خانه های در و همسایه شدند.


 ما در ده پایین زندگی می کردیم و هنوز هم بدبختانه همان جا مانده ایم. خانۀ ما که مثل خانه های امروزی و نقلی و قوطی کبریتی نبود ما در حقیقت توی خانه ای بسبک خانۀ قمرخانم زندگی می کردیم. اگر بخواهم شیرفهم بشوی می گویم معادل امروزش می شود هتل آپارتمان خیلی خیلی بزرگ با آپارتمان های متعدد برای یک خانواده که کوچکترین واحد شمارشمان ایل بود. منتها هتل آپارتمان ما افقی بود برعکس هتل اپارتمان های فعلی که عمودی است. یک محوطۀ باز خیلی بزرگ بود و دور تا دورش خانه ها و اتاق های متعدد داشت.


آقای زامبی، گودزیلا، غول بیابانی یا هرچی - سر اسم که دعوا نداریم - موجود انسان اندامی بود که در ده بالا سکنا داشت ولی از بس که زامبی بود و اذیت می کرد و اهالی را می ترساند؛  دهاتی های ده بالا که خیلی هم پولدارتر از ما بودند و حشم و خدمی داشتند حسرت برانگیز، تصمیم می گیرند و گودزیلا را از ده بالا بیرون می کنند. و به او قول شرف می دهند که اگر توی ده آن ها سروکله اش پیدا نشود حاضرند سالیانه چقدر زیاد طلا و پول به زامبی بدهند. غول بیابانی هم که دیده بود ده بالایی ها هم پول دارند و هم بی رحمند و چطور بچه هایش را جلو چشمش سوزانده بودند قبول می کند و  می آید ده پایین و آن قصه ای اتفاق می افتد که در بالا برایت تعریف کردم.


اوووووه! سال ها پیش بود که دیگر از یادمان هم رفته است که چطور این بلای آسمانی نازل شد در خانۀ ما. اوایل که نه زوری داشتیم و نه پولی. دخترم و دامادم با بی شمار بچه هایشان هم که آواره شده بودند؛  نمی دانم از کجا پولی بدست آورده بودند و دنبال عیش و نوش بودند و هی بما متلک می گفتند که اجاره نشینی و خوش نشینی. و ما هم دیگر عادت کرده بودیم که زامبی همسایه مان شده پولدار هم است و مزرعۀ بزرگی دارد و گاهی هم به نوه نتیجه های ما کار و مزد هم می داد. مشکل مان بیشتر زمان هایی بود که زامبی می خواست خون بمکد و ما اینقدر خون نداشتیم که حریف سیر کردن او بشویم. یا شب های جمعه که می رفتیم قبرستان برای فاتحه و یاد وصیت های پدرمان می افتادیم و حسرتی که خانه اش در اثر سهل انگاری خودش هم اشغال شده بود؛ و می خواستیم از ناراحتی زمین را گاز بگیریم و این زامبی کثافت را نابود کنیم. گاهی هم که نق می زدیم که باید خانه مان را تخلیه کند. یک سری سند و مدرک عهد دقیانوس پاره پوره نشان مان می داد که یا رسید معامله ای بود که با دامادمان کرده بود و یا شجره نامه هایی بود که می گفت مربوط به اجداد خیلی دورش است و نشان می دهد که این ده پایین اصلاً ملک طلق زامبی ها بوده جد اندر جد. حتی چند بار رفتیم پیش قاضی شکایت کردیم. ولی خب معلوم بود که قاضی خانه اش در ده بالا و نزدیک پولدارها بود و حکم می داد همیشه که زامبی سند دارد حسابی.


ای خدا چه خاکی بریزیم بسرمان! این سؤالی بود که خیلی سال بعد بذهن مان آمد و بزبان مان. ولی کاری نمی شد کرد یا باید این "اشغال - واگذاری" زورکی را فراموش می کردیم. یا باید عِدّه وعُدّه جمع می کردیم و با این غول بی شاخ و دم می جنگیدیم. تصمیم راحتی نبود چون کار راحتی نبود که ما عادت داشتیم. و باید حداقل یک صلاح الدین ایوبی یا یک قهرمانی مثل او پیدا می کردیم. لذا کاری نمی کردیم و گاهی که حرص مان را در می آورد لعن و نفرینش می کردیم.


تا اینکه بالاخره خداوند یک پسری به نتیجۀ من داد که اسمش را گذاشتیم ناصر. که هم بمعنی یاری دهنده بود و هم اینکه می شد در بزرگی صدایش کنیم ناصرخان. دردسرت ندهم که ناصرخان قد کشید و بزرگ شد و قوارۀ مردی را پیدا کرد واقعاً پهلوان. این را فقط ما نمی گفتیم. بلکه همۀ در و همسایه و آشنا و غریبه هم از شجاعت و صلابت و جنگ آوری ناصرخان بهت زده بودند. ناصرخان یک پسرعموی کوچک هم داشت بنام آقا یاسر که او هم خیلی زبر و زرنگ بود و از نبیره های همان دامادم بود که آواره شده بود. ناصر و یاسر خیلی با هم جور بودند تاجاییکه همه اش در زیر زمین خانه مان جلسه می کردند برای کشتن گودزیلا. ماهم خوشحال و سبک بال و بی خیال یک پایمان در نزد قربان صدقه رفتن بود برای ناصر و یاسر، و پای دیگرمان هم در این معبد و آن امامزاده و سه دیگر خانقاه برای نذر و نیاز و روشن کردن شمع.


تا اینکه در خروس خوان یک روز شوم تابستانی بود که ناصر و یاسر زره پوشیدند و شمشیر آختند و سپر انداختند و گرز وعمود حمایل کردند؛ که روز سرنوشت است و زامبی کشته خواهد شد. ما هم از پیر و جوان و مرده و زنده دست بدعا و مغرور از پهلوانان جنگ آورمان که دیگر کابوس اشغال خانه مان بپایان خواهد رسید در طرفة العینی. 

باز روایت ها مختلف است: اَنور معتقد بود که من موال بودم. ولی حُسنی اصرار داشت که نخیر من همان اتاق خواب بودم با والدۀ بچه ها. در اصل قضیه هم فرقی نمی کند که من کجا بوده باشم. چه اگر در موال یا اتاق خواب هم نبودم کاری از دست من ساخته نبود در جلوگیری از وقوع فاجعه. بلی دوستان معلوم نشده بود که زامبی چطوری فهمیده بود نقشۀ ناصر و یاسر را که آمده بود و قبل از اینکه ناصرخان و یاسر از زیر زمین پناهگاهشان خارج بشوند دماغ ناصر را بریده بود و گوش یاسر را. و طوری این طفلک ها را بی ریخت کرده بود که بعد از آن و تا آخر عمرشان مخصوصاً ناصر دیگر روی ظاهرشدن در میان خانواده را هم نداشت از خجالت.


این ماجرا خیلی به اَنور و حُسنی گران آمد. آخر آنها هم مخصوصاً با ناصر خیلی دوست بودند. درست است که از ناصر کوچک تر بودند ولی همیشه ناصرخان با ایشان شوخی می کرد و بازی شاه و قمر وزیر و شمس وزیربازی می کردند. اَنور اول داوطلب شد و گفت که اینجوری نمی شود من باید حق این زامبی را بگذارم کف دستش. حُسنی هم همراهش پوتین هایشان را پوشیدند و تفنگ هایشان را برداشتند و بدون زره و کلاهخود و سپر و یراق و یساق اضافۀ دیگر رفتند سراغ زامبی و یک چشم و یک دستش را بریدند و جَلدی برگشتند. گودزیلا که بدجوری خودش را باخته بود گریه کنان رفت پیش ده بالایی ها و ازآن ها خواست تا یک فکری بکنند یا او همین روزهاست که جل و پلاسش را جمع می کند و برمی گردد ده بالا. کدخدای ده بالا هم بدست و پا افتاد و آمد سراغ انور که بیا هرچی توبگویی. فقط زامبی را بیرون نکنید ما هرچه بخواهید بشما می دهیم. پول، تفنگ، فشنگ یا هرچه که شما دوست دارید.


خوب یادم است که اَنور و حُسنی ساعت ها و روزها خورد و خوراک و خواب را بخودشان حرام کردند و رفتند توی همان پناهگاه ناصرخان که مرده بود و با هم صلاح مصلحت کردند که چکار کنند. بعداً که موقعش شد و اسناد مذاکرات شان از قرنطینۀ محرمانه ها آزاد شد ما فهمیدیم که گویا درآوردن چشم رفیق زامبی بنام موشه و بریدن دست چپ پسربزرگ زامبی که اسمش یادم رفته علاوه بر همۀ مهارت های اَنور و حُسنی در اثر کمی شانس و اقبال و غفلت و غرور زامبی هم بوده است. پس اَنور و حُسنی حاضرشده بودند که اگر زامبی دماغ ناصر را پس بدهد حاضرند مصالحه کنند و تصمیم برای گوش یاسر را هم به بعد ازبخش اول توافق موکول کنند. این طوری شد که ما دماغ ناصر را پس گرفتیم و زامبی را متعهد کردیم که دیگر این طرف حیاط نیاید و بچه های ناصر خدا بیامرز را نترساند.


راوی که من باشم اینجا آه جگرسوزی می کشم و ادامه می دهم که: 
اَنور شجاع و نازنین به تیرغیب یک دیوانه ای که معلوم نشد چطوری از قفس پریده بود بیرون دچارشد و ازدست بچه های ناصر رفت. ولی حُسنی جوان سنگ تمام گذاشت و اوووَه خیلی سال هم بچه های ناصر را و هم بچه های اَنور را زیر بال های محکم و استوارخودش که شایع کرده بودند از فولاد آبدیده است ولی در حقیقت از آلومینیوم سبک بود گرفت و بزرگ شان کرد و دیگر از زامبی هرروز مزاحم و پولدار و زوردار و رفیق جان جانی ده بالایی ها هم خبری نشد که نشد. 

البته دیروز شنیدم که بچه های ناصر توی میدان تحریر قاهره جمع شده اند و عموحُسنی شان را دار زده اند. خب عیبی هم ندارد. همۀ عشق و زندگی حُسنی همین حوانان برومند مصری بودند که تربیت کرده بود. و از سوختن پروانه به شعلۀ شمع چه باک! یا...هو

این یک قصۀ نمادین است و قصد توهین به هیچ شخص و کشور و نژاد و مذهبی را ندارد!


بعد از تحریر:

عزیزم آقای شوری عزیز. [-  شوری نام حقیقی یا مجازی یک خانم محترم است. ومن اشتباهی ایشان را آقا خطاب کرده ام-]

مسأله اختلاف دو دیدگاه و دو فلسفه است در نگاه به زندگی. اگر اصل زندگی انسان عقیدة و جهاد باشد و دیگر هیچ. که بتعبیرمن ترجمۀ تحت اللفظی اش می شود: "بین تبادل دو شلیک به بغل دستیت تجاوز کن آن هم برای خالی نبودن جایت تا لختی بعد که شهید خواهی شد".خب من نیستم و اَنور و حُسنی هم نبودند - چون آنها ژنرال بودند و جنگ آور و دانندۀ مقدار خون لازم برای یک عمر در آماده باش بودن برای جنگی بی برنده . - راستی می دانی روحانیان زمان شاه هم حتی از خدمت سربازی معاف بودند - و من دلقک که وضعم معلوم و بغدادم خراب. ولی اگر زندگی برای زیستن و لذت بردن هم است. من هستم و حُسنی و اَنور هم بودند: 

با واقعیت کنار بیا. اگرمانعی از موانع بر سر راهت را قادر نیستی برداری بهر دلیل؛ معطل نکن مانع را دور بزن و به عشق بازی هایت هم برس (منظورم مقدمات لازم و کیفور قطعی قبل از تجاوز نهایی است). بخش مهمی از زندگی ساختن با واقعیت های تلخ است. چندین نسل دیگر از اعراب و فلسطینیان باید از قنداق! مردن را تمرین کنند. فقط  به این دلیل که اسراییل اشغالگراست. اشغالگر یا نه چیزی را در واقعیت بیرونی عوض نمی کند. اسراییل اگرهم مانع! ولی یک واقعیت است. و باید این دور باطل مرگ یکجا نقطه پایان بگیرد. مگر زندگی معمولی انسان معمولی در بسیاری از سالها و دهه ها از زور و بی عدالتی رنجورنمی شود ولی عبورمی کند. - مثل میلیون ها آوارۀ ایران انقلابی. یا میلیون ها کرد جابجا شده در طرح انفال صدام - اسراییل هم یک زور کهنه است که مدارکی هم دارد و قوتی برای نقشه اش. اعراب تاوان ضعف و سستی و طمع اجدادشان را تا کی با خون بچه هایشان باید بپردازند. با نتیجۀ نشدنی و هیچ.

۱۴ نظر:

شوری گفت...

مرسی برای این داستان تخیلی , واقعی ,تاریخی , تراژدی.نظر شماست البته و قابل احترام . اعتراضی به نظرتان ندارم.اما باید اشتباهتان در برداشت از نظر و جنسیت خودم را هم تذکر دهم. من آقا نیستم زن هستم و شاید به همین دلیل با مذهب , شهادت , کشتن دیگران و خود, دیکته کردن زندگی به دیگران ( ترجمه اش میشود دیکتاتور) چه خامنه ای باشد چه شاه چه انور سادات , چه حسنی مبارک مشکل اساسی دارم.همه واقعیتی که گفتید این حقیقت را توجیه نمیکند که در مصر هم آزادی نبود نه در زمان سادات نه در زمان مبارک قفر و فساد بود( همین الان در اخبار میگفت که ثروت مبارک و خانواده اش بین یک تا 5 بیلییون دلار است) و خشونت و زندان بود و هست وگرنه اینهمه مردم خواهان تغییر نبودند.اسراییل هم یک واقعیت است واقعیتی وحشتناک که چهره جهان امروز مارا به ننگ آلوده است و آیندگان به ما خواهند خندید که با اینهمه ادعای آزادی خواهی و بشر دوستی از غرب پیشرفته تا شرق خفه شده از ترس,تسلیم ادعاهای پیشا تاریخ یک گروه جنایتکاربر آمده از یک مشت خرافات شده و فلج مانده ایم. بله دوست من , برای من احترام به دیکتاتور بسیار مشکل است. صدام باشد یا شاه یا انور سادات یا حسنی مبارک یا شاه عربستان به همه این مردهای بیهوده بزرگ شده باد کرده و به ملتها غالب شده به چه زبانی بگویم بدبینم, همینطوربه پیامبرشان امامهایشان و سایر ین حتی دعانویسهای گوشه خیابانشان. این است که ازتان نمیتوانم بپذیرم که مبارک برای مصر و مردم مصر بود او از بدبختی تاریخی اعراب و جنایتهای اسراییل برای خود کیسه دوخت و مال اندوخت و مردمش را درفقر و خفقان 30 سال اسیر کرد تا به این گونه بر او شوریدند.امیدوارم که هوشیار باشند و به دام دیگری نغلتند.
با تشکر و پوزش از درازی این یادداشت.

Bardia Mashhoodi گفت...

Viva, that was a great text

Dalghak.Irani گفت...

سلام خانم شوری ومرسی
بعدازپست کردن متن متوجه خطای خودم درجنسیت مشخص دادن بشما شدم. ولی تغییرش ندادم. همین جوری وتصادفی. معذرت می خواهم. بلکه هم اشتباه من بدهم نشد که اولا دراین وانفسای نیازبه شناساندن زن های منفکر ونازنین ومنشاء تغییرنهایی درایران سبب سازشد وثانیاً درپاسخ محکم ترشما با پافشاری براحساسات زنانۀ متناقض نمای درحال نوسان بین "عشق ونفرت" مؤثرافتاد.
2- واقعیت اگرقراربود حقیقت را توجیه کند خودحقیقت واقعیت می شد ولذا لزومی به برساخته ای بنام واقعیت منتفی می شد. حقیقت یک عنوان انتزاعی است درحالیکه واقعیت عملی انضمامی.
3- همۀ ماآرزوداشتیم وداریم که دنیای واقعاً موجود به ایده آل های ذهنی ما ازانسان کامل منطبق یا نزدیک به انطباق بود. اما درآن صورت آخرالزمان می شد وامام غایب ما یا بازگشت مجدد مسیح مسیحیان یا... اتفاق می افتاد وخداوند دارمجازات نهایی اش را درعرشش برپا می کرد وفاتحۀ بشر برای همیشه خوانده می شد.
4- اگرانسان گرگ انسان است یا نه. جهان بیرونی وواقعی جزدراتفاق این تضادها وکشمکش ها وظلم وعدالت ها وهمۀ دوگانه های متضادازاین دست تشکیل، رشد وتداوم نمی یافت.
5- نگاه غالب زیبای شما با آن ته زمینۀ عمیق نفرت هم یک دوگانۀ متضاد است دریک انسان واحد. لذا می بینید که حتی یک نفرآدم مسلط بخودش ازساختارخیروشر همدوش لازمۀ رشد تهی نیست.
6- من یک مطلب بسیارتلگرافی وخلاصه نوشتم بنام "خاورمیانه زادگاه مردمان اسیر یا خاستگاه رهبران شریر!" -چندپست پیش تر-که امیدوارم بسط یافته اش را مزه مزه کنید.
7- ونهایت اینکه اخبارهم جزیی ازهمین بازی است که انسان بازیگردرپشتش پنهان است وممکن است راست یادروغ باشد.
8- البته مطمئنم که شما به این حرارتی هم که نوشته اید آدم خوبی نباشید. حتی در روابط شخصی با اطرافیان مثل همسر و فرزندانتان هم دیکتاتوریهایی را اعمال کرده باشید با این توجیه درست وخود خواهانه که: من درست می گویم. من خیرش را می خواهم. من برای خودش این سماجت نادلخواهش را می کنم. و...
9- ومن شمارا با همۀ این تناقضات دوست دارم. وازاینکه همه انسانی ونه فرشته خیلی زیاد خوشحالم.
شادوسربلندباشید. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

اگرمی دانستم که این متن گام های شاداب ، جوان ودردانۀ مهندس مشهودی پسر را به پای کیبوردمی کشاند برای ثبت تعریف ازآن، بی بروبرگرد اولین پست وبلاگم می بود. ممنونم وبه پدرسلام.

مک گافین گفت...

یا ابوالطلخک!
مهمی داریم بلکم بستش را بسط شما به تدبیری بازگشاید!
زامبی به نظر شما تبلور "عدم امکان شکل گرفتن ملت" در این گوشه بلاخیز دنیا نیست؟ من گوارش می کنم(صورت موقت جایگزینی برای نافکر کردن) که وجود اسرائیل یا حداقل تداومش رو فارغ از نقشه استکبار بی تربیت و صهیونیسم بی خانواده باید جایی در اندرونه بیمار و ناساز ما ملت منطقه جست.اسرائیل شاید همون شری باشه که دهن کجی میکنه به سودای بلغم آمیز ماها برای برساختن دنیایی متوهم!فرافکنی ضعف و دلدرد و اسهال ماست به هنگام گواردن نان بیات ریش ریش واقعیت فرهنگمون در حالیکه داریم به ویترین پررنگ و نگار نونوایی غرب زل میزنیم.این نان بیات رو سق میزنیم و بیات بودنش رو تقصیر موسیو لامدرناسیون نونوا میندازیم.در حالیکه این موسیوی حیله گر گناه نابخشودنیش اینه که بدجور حالیمون کرد که نون ما بیاته و از یه طرف می خواد نون خودش رو به زور و به عنوان تنها نون واقعا موجود بده به خورد ما!

ادوارد البی دوم گفت...

پس از مزرعه حیوانات جرج اورول، بهترین داستان سمبلیک سیاسی بود که خواندم.
سپاس پیرمرد!

Dalghak.Irani گفت...

خیلی زیاد ممنون هنرمند جوان
این پروپاگاندای تواعتیاد(رنج لذت بخش خودآگاه) مرا تشدید خواهد کرد لذا نمی دانم بخاطررنجش ناراحت باشم یا به چشیدن لذتش خوشحال. پس پست بعدی را راجع به اعتیاد می نویسم خوب شد! یا...هو

شوری گفت...

سلام, دوست دارم تنهادر باره بند 8 پاسختان بنویسم چون دیگر بند ها تکرار پست اصلی هستند. بله آدم خودخواهی هم هستم و اجازه نمیدهم کسی برایم تکلیف تعیین کند از فرشته بودن هم بیزارم که ترجمه اش در زندگی واقعی این است صدایت در نیایید هرچه بزرگتر ها گفتند بپذیر و کوچکترها هم بخصوص مذکر باشند همیشه رعایتشان را بکن. فرشته را مردان در رویاهایشان ساخته اند و قرنها و قرنها بعنوان الگو به زنان تحمیل کرده اند اکنون که دورشان دارد به سر میرسد پتکی شده است که از سر حرص به سر ما میکوبند : فرشته نیستی تو , خودخواهی تو ,ایده الیستی تو, واقعیت را نمیفهمی تو.بله همه اینها که میگویید هستم که فرشته نباشم و به رسوبات قرنها پدرسلاری ومردسالاری که اکنون با نام اصلی شان دیکتاتور شناخته میشوند و در بخش بزرگی از مغز مردان و زنان کنونی به زندگی ادامه میدهد بد بین باشم از افتادنشان حسرت نخورم که امیدوارتر هم بشوم. فرشته نیستم که با دلقک نازنین در میافتم مقدساتش را سبک و بیهوده و فربیکار( با همه احترامی که به سلولهای زنده مغزش میگذارم) بخوانم . ادعای فرشته بودن را از من حتی تصور هم نکنیدکه فرشته را توی همان سطلی که مبارک و شاه افتادند انداخته ام سالیان سال پیش. خیالتان راحت.

Dalghak.Irani گفت...

مرسی شوری شورانگیز وفمینیست مردانه! من ازتو یادمی گیرم واعتراف نمی کنم وتوازمن می آموزی واعتراف نمی کنی. همۀ زیبایی "دیالوگ" بر "مذاکره" هم همین است که درپی قانع کردن وقانع شدن نیست ونتایجش را به زمان وکنارآمدن انسان با خودش درخلوت موکول می کند. حالا دیگر تویک "فرشته" ای! نازنین. بوجودت افتخارمی می کنم. یا...هو

اما "مک گافین" رسالۀ "امتناع تفکر" توبعدازآرامش دوستدار مفصل تراست کمی صبرکن!

مک گافین گفت...

من ایوبم! صبرمان نیز ما را هاویه وهن شده به قول احمد شاملو!
صبر خواهیم نمودن!

Dalghak.Irani گفت...

مک گافین عزیز من برگشتم.
کامنتت را برای باراول که خوانده بودم. یکی توی آن پارانتز وجملۀ "نافکرکردن" یک آدرس گذاشته بود درمغزم ویکی آن "تنها گناه بزرگ غرب آگاهی دادن بما" بدجوری همذات پنداری ام را تحریک کرده بود.
امرواقع این است که من هم ازغرب پیشرفته وصنعتی هیچ گله وشکایتی برای استعمار و استثماروچپاول و... ندارم - تازه گله مندم که چرا ایران را مستقیم مستعمره نکرده اند که لااقل امروزبچه های ماهم مثل هندوپاکستان مشکل زبان انگلیسی نداشته باشند.- تنها شکایت من ازغرب این است که چرا به دانش وتکنیکی که رسیدند را گرفتند سردست وحلوا حلوا کردند ومارا ازتاریخ وحال وهوای خودمان بیرون آوردند که نه بتوانیم درنا آگاهی ازداشته های مناسب وضع خودمان (بقول شما نان بیات) لذت ببریم ونه بتوانیم برهرآنچه غربی ها پله پله ساخته اند مسلط بشویم ولذت جدیدببریم. چون لذت لذت است وهرانسانی چه جدیدیاقدیم اگردرموقعیتی که هست ازداشته هایش (کم یازیاد) راضی باشد زندگی اش لذیذخواهد بود واین است غایت آرزو. مدت هاست که می حواهم بسط یافته ترش را مستقل بنویسم برای یکی ازپست ها ولی فرصتش مناسب گیرنمی آید. لذا با کل این ایده هرچند طنزآلود همراه وموافقم برای تمدن غرب ونه بخاطرموجودیت اسراییل درخاورمیانه. وتضاد اعراب با اسراییل کمترین ربطی به حسادت یا آگاهی اعراب از داشته های اسراییل ندارد. تضاد اعراب واسراییل درزمان سیطرۀ ناصریسم به جهان عرب پان عربیسم ناصری بود. وبعدازمعاهدۀ کمپ دیویدهم پان اسلامیسم مشترک خمینی واعراب سلفی ودردرجۀ نازل تر همۀ مسلمانان.
اما بعد:
1- اینک که می خواستم پاسخ شمارا بدهم متوجه شدم که آن نافکرکردن توی پارانتز یا برای ژست دانایی استفاده شده است ویا شما تسلط وقلم لازم را برای بیان آنچه موردنظرت بوده است را نداشتی. ومن متوجه نشدم که بغیرازاسلام متهم آرامش دوستداربرای امتناع تفکرمسلمانان شما متهم دوم را چگونه اسراییل نامیدی. واصولاً گوزچه ربطی دارد به شقیقه!
2- نحوۀ نگارش شما دراین کامنت را هم من نپسندیدم. یک ته لهجۀ لاتی توی نوشته ات حس می کنم با ادعاهایی. که نه گمانم درظرفیت قلمی باشد که این کامنت کمی آشفته وبابرخی کلمات نامناسب برای وبلاگ فاخرمن را نوشته. لذا انتظاربجا دارم که اگرواقعاً چیزی بارتان هست ومی خواهید فیضی هم بما برسد. کامنت هایت را پیراسته وویراسته وقابل فهم برای همه هم بنویس.
3- من خودم سخت خوان می نویسم وازواژه های مخصوص "ادبیات شفاهی" هم استفاده می کنم. ولی اولاً متن سرسری وسفیه نمی نویسم وسخت خوانیم بیشترازپرباریم است. وهمینطوراست دراستفاده از کلمات ادبیات شفاهی که آن هارا درحای مناسب با آرایه های ادبی متن طوری جای سازی می کنم که خواننده نه تنها احساس ناخوش آیندی نداشته باشد بلکه باعث کمی گشودگی وسبکی وتفریح هم باشد.
6- شما باید بدانید که قلم زدن خیلی شبیه اسب سواری است. شما فقط بعداز یادگرفتن وتمرین وتمرین وتمرین سوارکاری است که می توانید لگام اسب را رها کنید واسب به اختیارشما حرکت کند. هرنوقلمی نمی تواند قلمش را رها کند که خودقلم بنویسد وامیدوارباشدکه واژه هارا سرجای خودش خواهدنوشت. اینکاربرای من سهل است ولی برای شما ممتنع. لذا باید بیشترتمرین کنی. با احترام وممنون. یا...هو

ادوارد البی دوم گفت...

کدام پروپاگاندا!؟

Dalghak.Irani گفت...

ببخشید ادوارد عزیز
راستش ازبس که آدم با فرزند خلف خودصمیمی است که همیشه حقوق اورا درپرداختن به فرزندان نا اهل! نادیده می گیرد. این ازبهانه-توجیه دیرکردم درواکنشم به لطف مجدد شما.
واین تقصیر من نیست که شما به من خیلی لطف دارید ومن شما را خیلی دوست دارم. من خوش خوشانم می شود وقتی نام دلقکم درکنار جرج اورول برده می شود. ولی منظورم این بود که باید به خودم یادآوری کنم که دردیزی ادوارد سخاوتمندانه بازاست ولی آیا من ِ گربه نباید حیا کنم واندازه نگهدارم. مرسی فرزندم. ودرود به یاریگری روحیت ازمن! یا...هو

ناشناس گفت...

با سلام من چیزی نفهمیدم ازین متن،فقط میخاستم بگم همیشه وقتی از شاه عزیزمون یاد میکنم،حتما صورت مرحوم انورسادات،این نمونه یک دوست واقعی،به نظرم میاد و به روانش درود میفرستم.
که البته سزای لطفش به پادشاه رو هم گرفت.
در هر ۵۰ سال شایدم بیشتر تنها یکی دو نفر پیدا میشن که در دنیای کثیف سیاست،بتونن انسان باقی بمونن.


روحش شاد