۱۴۰۰ بهمن ۱۷, یکشنبه

بین دو دش: یک کمی ادبیات تنفس کنیم: همهمه در خیابان

 



همهمه در خیایان


به ساعت نگاه کرد. خسته بود. میگفت: بدون ساعت نمیشه؛ با ساعت هم خسته میشی! فکر کرد که اول قهوه درست کنه و بخوره، یا یک داستان کوتاه بنویسه. تصمیم گرفت اول داستان کوتاهش را بنویسه؛ بعد قهوه اش را درست کنه و بنوشه. شروع نکرده‌ فکر بکرتری به ذهنش رسید که داستان را شروع میکنم، وسطش قهوه ام را درست میکنم میخورم و قهوه درست کردن و نوشیدنم را هم وسط داستان مینویسم و از خواننده‌ها میخوام که تا درست کردن و نوشیدن قهوه ام گوش بزنگ و چشم براه صبور باشند تا برگردم. و اسمش را هم میگذارم فاصله گذاری برشتی . پزی به غبغب انداخت از این کلاس روشنفکری با نام نمایشنامه نویس شهیر آلمانی؛ که در جوانی برتولد برشت را میخوند برتولِد برَشت! به رشت که رسید خیلی کیف کرد که عجب باصفا و نخبه خیز و جوک نوازیست این شهر. اما توی خود رشت که کاری نداشت و میخواست زودتر بگذرد تا برسد به بندر پهلوی بر وزن انزلی؛ و بساط ازون برون کباب و جانی واکر در کنار آن گلی صاحب مرده که چقدر خوشگل بود خداوکیلی. همۀ فسق و فجور و زیبایی و رؤیا و نفس کشیدن های حشری فقط با نفس کشیدن. نفس کشیدن هم یعنی تنفس باهم. گلی با اینکه خونه شون بغل شهرنو بود از بیکینی پوشیدن خجالت میکشید. و برای من که فرقی نمیکرد چقدر پوشیده یا چقدر لخت بودن گلی. بوی گلی، عِطر گلی،شکل گلی، عکس گلی، فکر گلی، خند گلی، قند گلی همیشه بود و همیشه هست؛ چون همه کار با هم میکردیم بجز آن کار بین دو دش خیلی مهم و لذیذ. و لابد مجنون هم از او یادگرفته بود که اینقدر آن کار لذیذ را با لیلی نکرده بود که شدند و ماندند جاودانه عشاق ادبیات ملی ایران!

معاون اول گفت: لطفاً جمع‌بندی کنید. گفتم باشه سی ثانیه جمع‌بندی میکنم. و چه فرصتی بهتر ازاین که هم گلی را رسونده بودم به خونه شون و هم می تونستم قهوه ام را درست کنم بخورم . عادتش را میدانست که تا سه دفعه نگوید لطفاً جمع‌بندی کنید اخطارش جدی نیست و میتونه ادامه بده. رفت قهوه اش را درست کنه وبنوشه و شما خوانندۀ عزیز – چه با ادب – حرفهایش را نمیخونید چون نمیشنوید. آخ! بابا یک اخطاری میدادی بعد می انداختی پایین؛ کم مونده بود پام بشکنه اگه تو بغل این بانوی خوشگل نمی افتادم ترگل و ورگل.عکسش را میگویم بخودش که کاری ندارم. یعنی کاری دارم ولی دسترسی بهش ندارم. اوخ اوخ صاحبش اومد. رئیس خودشه و با کسی شوخی نداره؛ سی ثانیه به آخر سه دقیقه مونده؛ من یه صدایی از خودم در میارم و این یعنی جمع‌بندی کنید. رئیس که هفتمین سخنرانیش - تا اینجا – تموم میشه میره و مایک را میده به دستیار اول. چون معاون اول هم با رئیس رفته. از من میپرسی کجا رفته من چه میدونم شاید رفته آنکاری را بکنه که من با گلی نکردم و گلی گلی موند تو اعماق حسم. با کی؟ عزیزم مفتشی مگه. من چه میدونم. شاید با زنش یا دوست دخترش؛ دارم منشوری میشم اصلاً فراموش کن این جنس و آن جنس را زمانه دیگر عوض شده و آدم آدم شده و فرقی بین گونه های مختلف نمونده. پس بهتر است از همان پارتنر لعنتی استفاده کنی برای هرکاری مثل نهایتش آنکار که مرتب میجوری و می کاوی و خوردی به خشکسالی! آقا نوبت من نشد؟ مایک باز نکن. چشم در خدمت همۀ سروران هستیم. یک لحظه چهار پنج ساعت صبر داشته باشید حداقل. خانم من فقط مایک زدم و شما توجهی نمیکنید. کامنت دارید چشم ولی بفرمائید پی گفت! خانم من تو مادرید نشسته‌ام از تهران حرف میزنم: گور پدر آخوندا! باید شجاع باشیم و وحدت داشته باشیم. مرسی که بمن وقت دادید. آقا توروخدا من سر کارم تو خیابون و وقت ندارم. فقط یک جمله میگم 7 8 ثانیه بدل از دقیقه بیشتر طول نمیکشه بگم و برم. چشم خانم دکتر شما چش مائید. ما تبعیض مثبت قائل هستیم برای بانوان عزیز – عزیز را کمی آنکاری تلفظ میکنه از لب و لوچه اش معلومه – شما بفرمائید خانم دکتر. آقا این چه وضعشه من پنج ساعته که اینجا هستم و دارم رانندگی میکنم برای راهنمایی هموطنانم در حوزه فلسفه و جامعه شناسی و مردم شناسی و رفتار شناسی و روان‌شناسی و فیزیک کوانتوم و چگونه ما ما شدیم. ماما شدیم نه خواننده محترم. ما ویرگول پوینت ما دوم بعدش فعل ماضی شدیم. شیر تو شیری شده اتاق که بیا و ببین. رئیس میاد و معاون اول را صدا میکنه و معاون اول اول که خودش را به نشنیدن میزنه و بعدش ناگزیر بریده بریده میگه بله من هستم – نفس نفس زدن همیشه یک علت نداره یادمون باشه شیطنت نکنید لطفاً - . و دعوای خرتوخر وقتیست برای صید بیشترین عکس و اتاق را تالار کردن! کمتر از دو ساعت طول میکشه تا رئیس غائله را می‌خوابونه و همه را به آرامش دعوت میکنه و سوزن گرامافون را میاره اول صفحۀ رنگ و رو رفته و خط خطی که چرت و پرت را از سر بگیریم به امید خدا! حسن صفحه مان را هم بگم که فکر نکنید تکراریه . ببخشید روم را اند زدند و خوب شد که اونم قهوشوخورده و سیگارشم کشیده و آماده است قصۀ کوتاه گلیش را تموم کنه. بفرمائید خودکار در اختیار شما

!راستش من دیگه حرفی مانده ندارم غیر از اینکه بگم گلی مرد. نه واقعیت اینه که گلی نمرد. بلکه شوهرش مرد. شوهرش مرد هم همۀ حقیقت نیست. بلکه باید میگفتم گلی شوهرش را کشت. اینجوری هم که گلی قاتل میشه و من مطمئن نیستم. فقط میدونم که شوهرش کشته شد. چون آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زدم گفت بیا بچه‌ها را قال بذاریم و با هم بریم عشق و حال. گفتم: مگه دیوونه ای؟ عاطفه هامون هیچ چی مسئولیت زاده شدنشان که با ماست. حالا اگه ملا لغطی بشید که تلفنش را چطور پیدا کردی بعد از پنجاه سال؛ این داستان دیگه کوتاه تمام نمیشه. ضمن اینکه پنجاه سال نبود و چهل سال گذشته بود از بندر پهلوی که ما با هم همه کار کردیم منهای آنکار. آهان برای اینکه خیلی هم با پایان باز تمام نکنم این شبه مستند کوتاه بی سروته را؛ آدرس خودم را هم بگم: !خیابون فرشید روبروی دخانیات یه خیابون فاصله با خیابون استخر گلی!


۱۴۰۰ بهمن ۱۳, چهارشنبه

فرهنگ سینوسی ایرانیان: در اوج و سیری: معترض و انقلابی! در حضیض و فقر: تسلیم و دریوزگی!

 


دیباچه: یادمان هست که چقدر بی رحم بوده ام  - در طول همه سالهای دایر بودن سیرک - در نقد و حمله به روشنفکران و مراجع فکری ایرانیان در نیم قرن اخیر. و گفته ام که اکثریت غالب بینش ندارند و بدون شناخت از جامعه و ریشه های مشکلات - منجر به چرت و پرت گویی مدام و بی اثر و ابتر - بوده اند. حالا اما بعد ازده ماه تمام سپری کردن زمان مفید روزانه ام در کلاب هاوس با قوت و جدیت میگویم که داوری در گذشته ام بشدت دقیق و درست بوده و دانشمداران ایرانی اندیشه مند نیستند مگر استثناء! اینان جامعه شناسی خوانده هستند و نه جامعه شناس. فلسفه خوانده هستند و نه فیلسوف. اقتصاد خوانده هستند و نه کارخانه دار و بازرگان و کاسب موفق و ... لذا حالا با دُز خودشیفتگی بالاتر برگشته ام که اگر سلامتم اجازه بدهد هرچند روز و هرچند وقت مطالب جدیدی را بنویسم برای شما که هم از سیرک غبار روبی شود و هم من جایی ثبت شده باشم برای جلوگرفتن از سرقت خودم! و مهمتر اینکه جامعه را از دریچۀ مورد اعتماد و اطمینانتان رصد بکنید!

1- میدانم و میدانید که من از بچگی تا همین لحظۀ حاضر "خودشیفته" بوده ام و همیشه هم آنرا انکار کرده ام. بازهم میدانم و میدانید که من یک توده هستم و چقدر به حس شهودی توده ها ایمان دارم؛ و معتقدم که حس توده های مردم - در غیر زمانهایی که ذهنشان دستکاری گنده نشده باشد از بیرون - یا اشتباه نمیکند و یا اشتباه در تشخیص حس توده استثناء کمیابی است. مثلاً وقتی تودۀ مردم بعد از جنگ و قبل از رییس جمهور شدن هاشمی رفسنجانی مضمون و شعاری ساختند بنام "اکبرشاه"! و میگفتند که اکبرشاه می آید و اوضاع را درست یا بهتر میکند. و این اتفاق در دوره ریاست جمهوری هاشمی - تا قبل از اینکه خامنه ای در سال 72 توی کاسه اش بگذارد -افتاد. و ایران در مسیر توسعه قرار گرفت. خب در همان قالب توده اشتباه نمیکند یک چیز دیگر هم بود که همیشه دغدغۀ ذهنی همیشگی من بود. و آن اینکه همیشه این گزارۀ ضرب المثل شده در نزد توده های ایرانی بود و است که "اگر میخواهی ایرانیان را مدیریت و کنترل کنی آنها را گرسنه نگه دار/ و اگر میخواهی اعراب را مدیریت و کنترل کنی آنان را سیر نگه دار"!

2- چند روز پیش در اتاقی بودم که مسعود سفیری روزنامه نگار خوب راجع به هجوم کارگران و تکنیسین های ایرانی به ژاپن صحبت میکرد در بعد از جنگ و دهۀ هفتاد و تراژدی تاریخی که خیلی غم انگیز و البته نقطه گذاری شکست قطعی جمهوری اسلامی. در آنجا بحث بالاگرفت و از مافیای مواد مخدر شدن تا یاکوزا شدن برخی ایرانیان مهاجر تا شریف و کارگر بودن و پول درآوردن 99 درصد ایرانیان مهاجر. تا اینکه رسیدیم به این نکته که "...اما ژاپنی ها از مبتکر بودن و خلاقیت ایرانی ها خیلی خوششان می آمد و دوست داشتند" و چه نکتۀ مهمی که گمشدۀ سالهای من بود این تک کلمۀ "ایرانی مبتکر". - لخت بودم در خانه ام ولی برعکس ارشمیدس نپریدم توی راهرو از ترس همسایه ها تا فریاد بزنم یافتم یافتم! - و حالا بشما میگویم اهمیت یافته ام را و هم نظریه ام را ثبت میکنم اینجا که از دستبرد در امان بماند که شرحش مفصل است و میماند برای شاید وقتی دیگر!

3- وقتی این خوش آمدن ژاپنی ها از ایرانی مبتکر را شنیدم بلافاصله فکرم رفت سراغ منم منم زدن های ما ایرانیها و خیلی سریع مقایسه ای اتفاق افتاد در ذهنم بین فرهنگ ایرانی و بودگی انسان ایرانی و فرهنگ ژاپنی و چگونه بودگی فلسفی انسان ژاپنی! و نتیجه خیلی خیلی درخشان بود. و آن نتیجۀ درخشان این بود که نظریۀ جامعه شناختی دقیقی کشف کردم در فرهنگ خودمان که پاسخ همۀ سؤالهای بی پاسخم را جواب داد. صورت بندی شده و فرموله شدۀ نظریه ام این است که "فرهنگ عامۀ ژاپنی ها یک فرهنگ فلسفی خطی است. در حالیکه فرهنگ عامۀ ایرانیها یک فرهنگ فلسفی سینوسی است"! شرح و فرق و چرایی اش را توضیح خواهم داد.

میان متن بسیار مهم: شما دارید یک متفکر غریزی مستقل مشاهده گر تجربی را میخوانید و نه یک نظریه پرداز پژوهشگر علمی تاریخ فلسفی جامعه شناختی را!

4- فرهنگ ژاپنی ها - بنظرم قابل تعمیم به نژاد زرد ساکن شرق آسیا مثل چین و کره و ... - خطی است یعنی چه؟ یعنی اینکه انسان ژاپنی و جامعۀ ژاپنی مطیع است اولاً گروه و تیم کار است ثانیاً و پیشرفت و توسعه را نه در جرقه های ذهنی تک تک افراد بلکه در هم افزایی کار زیاد و با پشتکار و بهم نزدن نظم اجتماعی جستجو و پیش میبرد. و در مقابل فرهنگ ایرانی - من چنین خصیصه ای را جز در نزد امریکاییها و تا حدودی اسرائیلی ها در ملل دیگر نجسته ام - که سینوسی است و پیشرفت و توسعه را در اولاً جرقه های ذهنی فرد فرد و ثانیاً ابتکار و استعداد ذاتی و توانایی فرد و ثالثاً به قیمت برهم خوردن یا زدن نظم اجتماعی جستجو و دنبال میکند.

5- بازده فرهنگ خطی ژاپنی (نژاد زرد) برهم نزدن نظم اجتماعی و اطاعت از تشخیص درست عرف غالب جامعه و پرکاری و همکاری و پشتکاری که حاصلش آهسته و پیوسته رفتن شده و پیشرفت و توسعۀ هم افزا بدون توهم و آرزو برای جهش های دفعی مثل انقلاب و ابتکار و شورش و تلاش برای پیشی گرفتن از همدیگر! و این راز مهم و ناشناختۀ چرا همه ما ایرانی ها خودخواه و خودشیفته و منم و ستیزه گر و دیگری ناپذیر و انقلابی و شورشگر و خرابکار و مدام بالا پائین رونده در طول تاریخ - حداقل تاریخ معاصر - مان هستیم. و یک نکتۀ ترسناک و بسیار ترسناک اینکه ما در فرهنگ عامۀ سینوسی مان هروقت در اوج سیری و رفاه و خوشی و برخورداری هستیم مبتکر میشویم و خلاق و شورشی و انقلابی و ضد نظم اجتماعی و مناسبات جامعه مان را برهم میزنیم. و بلافاصله که افتادیم در حضیض و همه چیزهایی را که داشتیم از دست دادیم و گرسنه و بیچاره و نیازمند و دریوزه شدیم؛ "تسلیم" میشویم و از هرگونه عمل "تغییر وضع موجود بد" عاجز میشویم و منتظر میمانیم تا اسکندری یا کاوه ای بیاید و بزور دگنگ و استبداد دوباره مارا به اوج سینوس فرهنگ مان برساند و روز از نو روزی از نو!

6- یک اشاره هم به شباهت مان به امریکایی ها و تا اندازه ای اسرائیلی ها بکنم که در بالا اشاره کردم و قبلاً هم بارها و بارها از نزدیکی و وحدت و شباهت فرهنگی ما سه ملت گفته ام. امریکاییها بدون تردید مثل ما ایرانی ها خودشیفته اند و اسرائیلی ها هم همینطور البته کمتر از ما و امریکا. قبلاً در توضیح غنای فرهنگی و سطح فرهنگ نوشته ام. اینجا فقط اشاره می کنم که غنای فرهنگ مربوط است به چگونه بودگی انسان در گذشته های تمدنی دور خودش. و سطح فرهنگ مربوط است به چگونه استی انسان در لحظۀ حال تاریخی خودش. در این جاست که هم شباهت و هم تفاوت ما و امریکا و اسرائیل توضیح می یابد. به این معنا که ما خودشیفته ایم با تکیه برغنای فرهنگ و تمدن گذشتۀ دور خود و مرتب از کورش و آریایی و چه و چه مایه میگذاریم در تافتۀ جدا بافته نمایی خویش. اما امریکاییها خود شیفته اند به سطح فرهنگ و تمدن روز خودشان و از سروری فعلی شان به جهان انرژی خودشیفتگی استحصال میکنند. البته امریکا غنای فرهنگی هم ندارد که بخواهد در گذشته بماند و لاجرم هم شده بروزگار زار ما نرسیده و نمی رسد با فرهنگ مشابه. اسرائیل اما هم از قدمت فرهنگ تاریخ دیروز یهود و هم از سطح فرهنگ امروزش در توسعه یافتگی بهره میگیرد برای خودشیفتگی و نه به تندی ماست در گذشته گرایی و نه به عجلۀ امریکاست در لحظه گرایی! یا...هو