۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

چرا مسلمانان بزرگ نمی شوند: نگاهی به ماندلا و الغنوشی!

An Experiment on a Bird in the Air Pump


1- روز اول انتخابات در مصر پرشور برگزار شده است. امیدوارم که روزهای بعدی هم کم شور نباشد تا یک نتیجۀ با نمک ولی نه شوری تلخ برای اهالی سرزمین باستانی نیل و فراعنه و "علیاء ماجده المهدی" فراهم آورد. از میدان تحریر قاهره که خیالم راحت شد و کسی قربانی سیاست مزخرف نشده بود؛ گفتم یک سری به سایر کشورهای قارۀ سیاه بزنم و ببینم چه اوضاعی دارند همه شان که یا در دین با ما مشترکند و یا در عقب ماندگی و اغلب هر دو مکمل هم.

2- راستش مقصد نهائیم تونس است. پس در مراکش از ماشین پیاده نشدم و فقط شیشه را کمی دادم پایین و به محمد ششم پادشاه مراکش تبریک گفتم هم بخاطر مدیریت شورش های "جهانی - عربی" کشورش و هم انتخاباتی که اگر چه اسلام سیاسی پیروزش بوده ولی فعلاً قول داده اند چارقد اجباری سر زن ها نخواهند کرد و جای شکرش باقی است. - ای آخوند های چرکمُرد ایران ببینید به چه روزی دچارمان کرده اید در بهانه برای شکرگزاری! -

3- حوصلۀ رفتن به الجزایر را نداشتم که فعلاً با زخم های 200 هزار کشته اش در جنگ های انتخاباتی آخر قرن بیستم به اندازۀ کافی خون کم دارد برای یک شورش گرم خیابانی. و بقیۀ قارۀ گرسنگان و قحطی زدگان که تماشا نداشت در این اوضاع شکم خالی. می خواستم هر چه زودتر خودم را برسانم به نلسون ماندلا در افریقای جنوبی تا از بزرگترین و گرانترین الماس خوشتراش کشورش که خودش باشد بپرسم چرا "ما مسلمانان رشد نمی کنیم".

4- سر راهم اما ناگزیر باید از "رودزیا"ی جان اسمیت سفید پوست می گذشتم که همان "زیمبابوه" رابرت موگابۀ سیاه انقلابی است اکنون. به خودم دلداری دادم که این چرکمرد - هرجور بخوانید درست است - که مسیحی است مثل ماندلا. ولی مادام العمرشد حکومت نکبتش بر ویرانه های وطنش. و وطن را ویران تر کرد که آباد نکرد ویک تفی انداختم به قبر گمنام فردایش بزودی. همین جور که داشتم فحش می دادم به هر چه رابرت موگابه است در جهان با خودم هم واگویه می کردم که اگر این سیاه انقلابی هم همان معامله را با جان اسمیت سفید پوست می کرد و نمایندۀ انگلیس که ماندلا با دکلرک کرد. امسال باید می رفتیم به زیمبابوه برای تماشای جام جهانی. و چه حیف!

5- در گرگ و میش هوا بود که رسیدم به سرزمین طلا و الماس. زندانی و زندان بان با هم به استقبالم آمدند در رؤیای صادق سحرگاهی. نلسون ماندلای سیاه کبیر و زندانی دوشادوش فرماندار دکلرک سفید و زندانبان. زندانی دیروز 30 ساله و اینک 85 ساله هنوز هم دو زانو نشسته بود در مقابل زندان بان. سؤال لازم نبود زیرا که جفت شاخ های روئیده بر پوکی کله ام از هر پرسشی پرسش تر بود. ماندلا با مهربانی گفت: "فقط فکرش را بکن که اگر دکلرک مرا زندانی نکرده بود و من در جوانی و در رؤیای مارکس و لنین انقلاب به پیروزی و حکومت رسیده بودم الان از میهنم چه مانده بود. پس اگر این عدو باعث این خیر کثیر شده برای آفریقای جنوبی که من بعد از فروپاشی مارکسیسم پوشالی پیروز و حاکم شوم چرا باید دریغ کنم از این سپاسگزاری".

6- راشد الغنوشی 70 ساله ایستاده بود خدنگ بر روی جنازۀ "بو عزیزی" جرقۀ فقر و محرومیت مسلمانی؛ و داشت سخنرانی می کرد. "من در حکومت آیندۀ تونس نقشی رسمی از رییس جمهور تا نخست وزیر و یا وزیر و وکیل نخواهم پذیرفت". گفتم چه ترسناک. و یاد قذافی و صدام حسین و آیت الله خامنه ای افتادم. کاره ای نبودن یعنی "رهبر انقلاب بودن". با خودم مجدداً تکرار کردم از وحشت: "رهبر انقلاب". خبرنگار از راشد الغنوشی می پرسد نظرش را راجع به "بن علی". رهبر مسلمانان تونس با چه کینه و غیضی از خیانت ها و جنایت های بن علی کف بر دهان می آورد. فکرش را می کنم 25 سال پیش را که اگر همان راشد الغنوشی دیوانه در همان زمان پیروز شده بود هم زمان با ملاعمر و بن لادن و حتی آیت الله خمینی الگوهایش؛ اینک تونس در قعر کدام جهنم بود. او شکرگزار که نیست بلکه فحاش هم است به عدویی که او را نه به سیاهچال مثل ماندلا. که به لندن تبعید کرد برای بیشتر آموختن تا همین قول نصفه نیمۀ اختیاری ماندن چارقد زنان تونس در آینده. اگر تازه صادق باشد.

7- آدم است و دوپا و دو دست. یکی می شود نلسون ماندلا دو زانو در کنار زندانبان برای آبادی وطن. و دیگری می شود راشد الغنوشی که از جنازۀ بن علی هم می ترسد. و الا چه ربطی به مسیح و محمد دارد این قصه! باز هم اما دلم آرام نمی گیرد از پرسش آغازین: "چرا ما مسلمانان بزرگ نمی شویم". نگرانم از سرنوشت کشورهای عربی. زیرا که تا یکسال دیگر که مستقر کامل بشوند و سمت و سو بگیرند. خواهند توانست در سرنوشت همنوشت مسلمان ایران هم نقشی تعیین کننده داشته باشند. متساهل بمانند بنفع ما خواهد بود قطعاً. و گر نه جام های خونین شان بجام زهر نوری زاد پیشی خواهد گرفت در خوردن بجام خامنه ای: بسلامتی دژخیمان دین! یا...هو

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بعضیا بادیدن زیبایی یه نفر جذبش میشن ،بعضیا با قدرتش،بعضی با رفتار و متانتش،بعضیا با مهربونی و لطفش،....
منو بیشتر از همه "خلاقیت"آدما متعجب و خوشحال وگاهی میخکوب میکنه...


"داشتم فکر می کردم که فشار دولت ها چقدر می تواند خلاقیت آدما را هی ستاره کندوبچسباند به آسمان هنر!"