۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

در تالار عزا: آری من اعتراف می کنم که یک خائنم!

Amor Vincit Omnia


1- به پاسبان گفتم: جناب سروان بخدا من نبودم. ببین من چقدر کوچکم و از سرما می لرزم. داشتم صورت سرخم را نشان می دادم که جای انگشتان دست بزرگ پسرعمویم رد انداخته بود روی آن و اشک هایم که یخ می زد روی صورتم از سوز زمستان سگ مصب. پاسبان که سر شانۀ کوچکم را با بی رحمی گرفته بود و دنبال خودش خرکش می کرد مرا؛ زیر لب غرید توله سگا. و می دانست که من دستانم قطع شده بود توی جنگ قبلی با همسایه ها. گفت: سنگریزه هم سنگ است انداخته ای بسمت شیشه ها. همه اش تقصیر پسرعمویم بود که به پاسبان گفته بود بگیرش. مثل شکارچیانی که به سگ های دست آموزشان فرمان می دهند در تعقیب شکار.


2- همه چیز بسرعت اتفاق افتاد وقتی که در غروب آن جمعۀ دلگیر خاکستری بابا با یک مرد پشمالوی زشت نشستند توی مهمان خانه و روبوسی کردند در پایان یک صلوات. فردای آنروز بود  که چه هیجانی داشتیم ما بچه ها در هنگام جابجایی دیگ های نذری و آن بلندگو های زشت شیپوری به حیاط کوچک خانه مان. بچه بودیم و عاشق تغییر و هیجان. وقتی بابا دستور داد که حتی عروسک های خواهر کوچکم را هم بریزیم توی جوب متعفن روبروی خانۀ کلنگی مان چه کیفی می کردیم از پاکسازی خانه مان از رنگ ها. درست یادم مانده که اولین بار خود بابام بود که میکروفون را آزمایش کرد با صدای گوشخراش "یس والقران الحکیم" و خونه مون پر از سیاهی شد از مردان و زنان و بچه ها. و ما چه کیفی می کردیم در زدن به سر و صورت و گریه و استغاثه بدرگاه خدا: "یا غیاث المستغیثین".

3- اولین اعتراض از همسایه ها و هم محلی ها بود که به بابا معترض می شدند برای این همه سروصدا و شیون و زاری. ولی پدرم منطق قوی داشت در راندن شان که "چهار دیواری و اختیاری" و ما بچه ها که گولّۀ آتش می شدیم در دفاع از بابا. تا اینکه بابا پیروز شد و همسایه ها مجاب شدند و زورشان نرسید و خانه مان شد رسماً تالار عزا. کار ساده ای نبود به این سادگی که من می گویم و شما می شنوید. تا خانه تالار شود و همۀ در و همسایه دُم شان را بگذارند روی کولشان و گم و گور شوند کلی زد و خورد کردیم و خرابی و ویرانی بار آوردیم با رفقا. من که دو دستم را از آرنج از دست داده بودم خوب خوبه اش بودم در بین خیل برادران شهیدم با زنان  و عروسان تنها. - عروسان تنها! چه دلگیر! نه؟ -

4- تازه یک سر و سامان تازه ای داده بودیم به تالار عزا، و دیگ های نذری را علم کرده بودیم با عربده ها، که سر وکلّۀ صاحبان تالارهای عروسی محلّه بالایی مان پیدا شد به اعتراض که: جای تالار عزا توی قبرستان است و شیون و زاری و عزاداری مدام شما کار وکاسبی ما را هم از رونق انداخته در جفت کردن پرنده ها. آری من قبول می کنم که گناه بزرگی مرتکب شدم وقتی ساز و دهل محلۀ بالایی ها را دیدم توی محله مان و در مقابل تالار عزا؛ و پقّی زدم زیر خنده که دور نبود از نگاه هیز بابا؛ و بیرونم کرد از خانه برای همیشه؛ فقط برای یک خنده.

5- چه زود گذشت نه! مثل اینکه همین دیروز بود 1400 سال پیش که من بیست سال است منتظر بازجو هستم و نوبت بمن نمی رسید. دیشب که پاسبان یادش افتاده بود من هنوز نفس می کشم؛ آمد سراغم که اعتراف کنم کتبی و امضاء کنم که آن سنگ بزرگه ای که خورده به تالار عزا را من پرت کرده ام در ده سالگی با دو دستی که نداشتم. و من اعتراف کردم و پاسبان نوشت: "من اعتراف می کنم که سنگ بزرگی که به تالار عزا خورده است را من پرتاب کرده ام با دستان یخ زده ام در آن سوز سرمای زمستان بعد از جنگ با همسایه ها. [آخ از جای ناپاک سیلی پسرعمویم. تو دلم گفتم] پاسبان گفت: چه خوب که خودت داوطلبانه اعتراف کردی به خیانتت. و الا دستان کثیفت روز قیامت خودشان سخن می گفتند برای خدا. حالا امضاء کن پای ورقۀ بازجوئیت را. و خندید با دندان های با فاصله و زردش کریه. و من لب های چاک چاکم را چسباندم به پای ورقۀ خیانتم از رنگ هنوز سرخ خون وطنم؛ بشکل یک خنده. آری من یک خائنم! یا...هو

۳ نظر:

ناشناس گفت...

کور نوشت:
دیر زمانی است که سلامی نکرده ام دلفک عزیز، خودم هم نمیدانم کجای قصه ام ولی میخوانمت بدون هیچ جا افتادنی. من هم همواره دلگیرم از «استادانی» که چیزی برای آموزش ندارند هیچ، کلامشان هم بوی زشتی و تعفن میدهد. گفتن عقاید به راهی که آن را به توهین آلوده نکنیم چیزی است که اینروزها محتاج آنیم.
فقط خواستم بگم خسته نباشی از این همه دشواری های نوشتن که خلقی را امید میبخشی و نشاط
دوستت دارم

Dalghak.Irani گفت...

سلام دیده بان بینای من.
مرسی از لطف و احوالپرسی ات. نه مشکل شخصی ندارم با چنین آدم های فحاش بی غرضی. نگرانیم بیشتر آلوده کردن فضای سیرک است که چون جای تولید خنده و امید است مقدس است. و بهمین خاطر هم دلقک ها برعکس آخوند ها همیشه با پالودگی و وضو وارد صحنه می شوند. با شستن غبار دل. مرسی و یا...هو

ناشناس گفت...

ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﻘﺪﺱ ﻧﻴﺴﺖ. اﺳﺎﺳﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻗﺎﺭاﺵ ﻣﻴﺶ اﻳﻦ ﺭﻭﺯا ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ, ﻟﻂﻔﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺩﻟﻨﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﻓﻠﺴﻔﻲ و ﻳﺎ اﻳﺪﻳﻮﻟﻮﮊﻳﻜﺶ ﻧﻜﻨﻴﺪ.

ﺣﻤﻴﺪ