Allegory of Gluttony and Lust |
چگونگی تشکیل این گروه "عشق وحال":
1-امام خمینی دربهشت زهرا گفت: برای ما حرف درآورده اند والا ما ازابتداهم گفتیم که کاری بشمارش بیضه ها نداریم وهمه اعم ازسه بیضه ها ودوبیضه ها وتک بیضه ها وحتی بدون بیضه ها درامانند ومی توانند درجنگل زندگی کنند. تنها فرقی که کرده است ریاست جنگل ازشیران به روباهان منتقل شده است. البته که همۀ حیوانات جنگل برهبری وپیشتازی گاو ها قول امام شان را باورکردند ودرجنگل ماندند.بجز خرگوش های زرنگ که چون یک باربدون شمارش بیضه هایشان نسل کشی شده بودند عازم بیابان های اطراف جنگل شدند وبه این ترتیب این گروه "عشق وحال" را بنیان گذاشتند.
2- هنوزسال اول به سال دوم ریاست روباهان به جنگل نرسیده بود که خبرآوردند که امام خمینی گفته است که من قولی راجع به سه بیضه ها نداده ام. وچون سه بیضه ها هم کمند وهم نحس باید یا اخته بشوند ویا جنگل را ترک کنند. بازهم گاوها رهبری را بعهده گرفتند وماغ کشیدند وهمه شادی کردیم که چه خوب! سه بیضه ها می روند و یک نفس راحتی می کشیم ازفوران شهوت سیری ناپذیراین ها. واین طوری شد که سه بیضه ها وهمراه آن ها گروهی ازدوبیضه ها که ترسو وعاقبت اندیش بودند سربه بیابان گذاشتند وبه خرگوش های مهاجرپیوستند دراین گروه "عشق وحال".
3- سال سوم امام خمینی ابتکارجدیدی بکارگرفت. به این ترتیب که بدون اینکه راجع به شمارش بیضه ها حرفی بزند با وطن قبلی خودش تماس گرفت وزیستگاه مخصوص دوبیضه ها را آتش زد. غوغایی شد آن سرش ناپیدا. دوبیضه ها سراسیمه شروع بفرارازآتش کردند وبیشترین شان وسط راه رفتند روی میدان های مین ومعبر بازکردند تا کمترین شان بتوانند عبورکنند بقصد رفتن به بیابان این گروه "عشق و حال". هنوزهم رهبری دردست گاوان بود وماغ می کشیدند وپا می کوبیدند برجنازه ها!
4- دراین جا اتفاق بدی افتاد وآن هم این بود که بیابان های محل استقرار این گروه "عشق وحال" صاحب پیداکرد - بلی درست شنیدید. این مزخرفات را باورنکنید که همۀ دنیا ملک خداست. هروجب ازدنیا صاحب دارد وبیابان ها هم همینطور- وگفتند که دیگربیابان هم جاندارد برای این "گروه عشق وحال". لذا زدوخورد آغازشد ونیم بیشتر دوبیضه های رسته ازمیدان مین وآتش سوزی جنگل هم درمرزبین جنگل و بیابان له شدند وازبین رفتند.
5- گاوها کماکان رهبربودند وماغ می کشیدند ودم می جنباندند که امام خمینی مرد و آیت الله خامنه ای شد رییس جدید جنگل. ایشان که خیلی جوان ترازامام خمینی بودند وشهوت متراکمی داشتند اعلام کردند که جنگل تحت فرمان من به تک بیضه ها هم نیازی ندارد ومن بجای همه خودم تخم دارم این هوا. گاوها شروع کردند به ماغ کشیدن بعلامت رضا وتک بیضه ها هم راهی بسوی سرنوشت: رفتن بسمت بیابان های قدیم وجدید وله شدن درمرزها وزیرباررب گوجه فرنگی ها وغرق دررودخانه ها ودریا ها وحبس شدن درتوالت شویی ها ومعادن سخت ومشاغل پست غربی ها و شرقی ها. واینان گروه چهارم از این گروه "عشق وحال" لقب گرفتند.
6- تا اینکه خدا پدرش را بیامرزد این آیت الله سید محمدخاتمی را. ایشان آمد وگفت که یعنی چه! قباحت دارد گفتن وشمردن ازبیضه ها. همان که امام راحل دربهشت زهرا گفت. همه درامانند حتی سه بیضه ها. وقتی این خبردرجنگل پیچید ولوله ای از شادی براه افتاد وهمه بیضه هایشان راگذاشتند به آفتاب وآمادۀ درست کردن خرابه ها. چیزخیلی جالبی که دراینجا معلوم شد این بود که بسیاری ازسه بیضه ها ودو بیضه ها و تک بیضه ها برای ماندن دروطن شان مجبورشده بودند بیضه هایشان راقورت بدهند. وحالا که بیضه داشتن به هرتعداد مجدداً آزاد شده بود. رفتند درخلوت وجلوت بیضه هایشان رادوباره بالا آوردند .همانطورکه گفتم پهن کردند توی آفتاب.
7- اما آقای خاتمی مثل امامش سرقولش نماند وگفت منظورمن فقط تک بیضه ها بوده است ونه سه بیضه ها ودوبیضه ها. گاوها هنوز توکارماغ تأیید کشیدن بودند که آیت الله خامنه ای دخالت کرد وگفت: این سیدمحمد تدارکات چی نمی فهمد چه می گوید. همان که گفتم بیضه بی بیضه هرّید. اینطورشد که بازهم تک بیضه ها و دوبیضه ها و سه بیضه ها راهی شدند به کجا!؟ الله اعلم: له شدن درمرزها یا غرق شدن در رودخانه ها ودریاها یا پوسیدن دراردوگاه ها یا مردن درکاربا گنداب ها. وگاوها وگاوها که ماغ می کشیدند هنوز برهرآنچه جنازه ها!
8- تا اینکه بالاخره یکی آمد که حرف سرراستی زد. محموداحمدی نژاد گفت: ای ساکنین جنگل بیچاره ها. من وقت وحوصله ندارم برای شمارش بیضه ها. بنابراین بی بیضه وصدبیضه می توانند بمانند اگربیضه هایشان معلوم نباشد چه یکی چه صدتا. خب این یک حرف حسابی بود که بازهم گاوها ماغ کشیدند ومابیضه هارا قورت دادیم وتمام. ولی نه تمام نشده بود. یکی ازبقایای جنگل امام خمینی وارد دوئل شد با محمود وگفت: مگرمی شود بدون بیضه. بیضه هارا روکنید تامحمود را بیرون کنید. این بار اما گاوها ماغ نکشیدند. لیکن ما که طاقت ازدست داده بودیم وبیضه های قورت داده راه تنفس مان را بسته بود ازخدا خواسته دوباره بیضه هارا بالا آوردیم وپهن کردیم روبه آفتاب تا شارژ وقابل استفاده شوند. وفقط هنگامی فهمیدیم که این بار بدون بیضه ها هم باید جنگل را ترک کنند که بازگاوها شروع کردند به ماغ کشیدن.
9- وما امروزاگردرمرزله ودررودخانه ودریا غرق، ودرزیربار رب گوجه فرنگی سس، ودرکوه وبیابان گم، ودرکمپین های پناهندگی جر ودرگنداب های کارهای سخت چشم بادامی ها ورنگین پوستان وازما بهتران ذوب نشده باشیم مشغول "عشق وحال" هستیم ودلواپس بره ها که دروطن جاگذاشته ایم درزیر سم گاوها که ماغ می کشند وتپاله تولید می کنند برای آبادی وطن!
10- مهرداد پرسید چه خبر؟
محمد گفت: سلامتی والله هیچ خبرمی دانی که وضع بهم ریخته دیگرکاربخور ونمیر هم گیرم نمی آید. ما همه اش نگران ایرانیم توبگو آنجا چه خبر.
مهرداد گفت: اینجا هم هیچ خبرمثل همیشه گاوها ماغ می کشند وتپاله می ریزند.
محمدخطا کرد وگفت: خب یک اعتراضی وصدایی وحرکتی بکنید.
مهرداد گفت: تودیگرزرنزن برو"عشق وحال"ت را بکن چکارداری به وطن.
محمد گفت: بابا کدام عشق وحال گفتم که اینجا خبری نیست.
مهردادگفت: بابا ما که نمی خواهیم ازدستتان بگیریم. من می گویم حالا که خودتان "عشق وحال"تان را می کنید خداوکیلی دیگربما گیرندهید که ارد ناشتا بدهید.
محمد گفت: بابا مهرداد کدام "عشق وحال" هرکس نداند توکه خانۀ بابام این ها امده بودی درتهران باآن وسعت دویست متری توی شمال تهران. من الان اینجا توی حومۀ یک شهرکوچک یک اتاق نمور اجاره کرده ام وصبح تاشب سگ دو می زنم وهمین که بتوانم اجاره وخوردوخوراک حداقلم را تأمین کنم. تازه من خوبش هستم. صدها وهزارها مثل من هستند که آرزوی وضع من را دارند ولی نه کار گیرشان می آید وبیمۀ بیکاری وکمک های دولتی را هم قطع کرده اند. خلاصه ازعشق وحال خبری نیست بخدا!
مهرداد گفت: من که گفتم فقط راجع به اینکه من وما چکارکنیم زر نزنید والا ما که بخیل نیستیم شما هم "عشق وحال"تان را بکنید. فقط محمد زرنزن. فهمیدی زرررر ... نزن! وپرده می افتد. تا شروع اپیزود دوم درپست دیگر! یا...هو
ب- اپیزود دوم: عشق وحال یعنی چه؟
1- شش ماه بعد مکالمۀ دوم:
محمد: مهرداد دارم برمی گردم ایران برای همیشه.
مهرداد می خندد: باززرزرش گل کرد چرا مزخرف میگویی بچه. گفتم که ما نمی خواهیم ازدستتان بگیریم که این همه آه وناله می کنید.
محمد: نه جان مهرداد شوخی نمی کنم. راست راستی تصمیم دارم برگردم. تازه من هم نیستم. چندتا ازبچه های دیگرهم دارند برمی گردند ایران.
مهرداد: لا اله الا الله. پسرمگر مغزتان عیب کرده آخر توایران چه خبراست که می خواهید برگردید تواین خراب شده. اصلاً اگر می خواستید برگردید چرا رفتید!
محمد: ببین مهرداد هفتۀ گذشته پلیس انگلیس دوتا ازدوستان جوان مان را که زن و شوهر هم هستند مجبورکرده برگردند ایران. وضع اینجا هم خراب است وما چندتا با اینکه مشکل اقامت نداریم ولی هرچه فکرمی کنیم می بینیم بصرفمان است که بر گردیم ایران.
مهرداد: آخر دلیلتان چیست. خب اگر وضع کارواقتصاد خراب است اینجا که بدترهم است. اگر نبود که نمی گذاشتید بروید. چندوقت که دندان روجگربگذارید دوباره وضع خوب میشود وشما هم به "عشق وحال"تان می رسید.
محمد: بابا توهم عجب گیری دادی به این عشق وحال. کدام عشق وحال آخر. دربهترین حالت اگر کارگیرمان بیاید وبتوانیم هزینه های مان را دربیاوریم تازه اول بدبختی است. محمد تو ندیده ای وهمینطورداری می بافی برای خودت. عزیزم اینجا روزبره کشونش هم که باشد لامصب این مالیات بالا سرمان می چرخد ومثل شمشیر داموکلس هرلحظه می خواهد شریان مان را قطع کند.
مهرداد: خب فکرمی کنی ایران چه خبراست ریخته اند که آقا محمد بیاید وجمع کند؟
محمد: نه مهرداد می دانم که آنجا هم خبری نیست ولی این را درنظربگیر که ایران رابطه بازی است وازقانون ومالیات سفت وسخت خبری نیست اگر هم باشد هزارراه دارد که آدم قانون را دوربزند. یکی ازبچه ها که دوسال پیش برگشته طوری خودش رابسته که توپ تکانش نمی دهد.
مهرداد: خب او زرنگ بوده وشانس آورده دلیل نمی شود که توهم بتوانی. تازه محمد فقط این نیست. به آینده ات هم فکرکن. به بچه هایی که خواهی داشت وآیندۀ آن ها و خیلی چیزهای دیگر که همان "عشق وحال"ش ازهمه مهمتراست.
محمد: نخیر فایده ندارد بحث با تو. هرچه من می گویم نراست تواصرارداری که می شود دوشیدش. بابا جان از"عشق وحال" خبری نیست. چرا موضوع به این سادگی را نمی فهمی تو!
مهرداد: بمن مربوط نیست ولی محمد بگو کی این را گفتم: پایت برسد فرودگاه پشیمان خواهی شد وآن وقت دیگر نه راه پس خواهی داشت ونه راه پیش. ازمن گفتن خود دانی!
محمد: خیلی ممنون ازراهنماییت ولی بالاخره نگفتی این ترسی که توازایران داری چه ترسی است که نمی توانی علتش را بمن هم بگویی؟
مهرداد مِن ومِن می کند: راستش آره توضیحش سخت است ومن نمی دانم چه جوری حالیت بکنم که ایران خراب شده کورمی کند که شفا نمی دهد. این یک جورحس است و توضیح دادنش ممکن نیست.
3- چندروزپیش محمد وچهارتا ازدوستانش که تصمیم دارند برگردند ایران با من صلاح مصلحت می کردند. ولی من نتوانستم به آن ها مشاوره بدهم برای ماندن یا برگشتن. وحالا برای شما می گویم چرا؟
4- همۀ ماجرابرمی گردد به این برساختۀ فانتزی "عشق وحال". محمد ومهرداد یکی گیرافتاده درچرخ دنده های خردکنندۀ غرب ودیگری گیرافتاده درلابلای آخوند قراضه های زنگ زده دروطن؛ هردو بزبان مادری ازیک مفهوم مشخص بنام "عشق وحال" صحبت می کنند ولی برداشت های کاملاً متضادی دارند ازاین مفهوم واحد. بنابراین مفاهمه برقرارکه نمی شود هیچ. باعث سوء تفاهم ودشمنی هم می شود.
5- محمد که بمحض خروج ازاتمسفرمسموم ایران وتنفس اکسیژن؛ هوای مسموم ایران را فراموش کرده است از"عشق وحال" ترجیع بند حرف های دوستش مهرداد برداشت "درآمد خوب وزندگی راحت وخورونوش وکیف" دارد. اما چون عملاً چنین زندگی را درغرب تجربه نمی کند؛ ازدست مهرداد کفری است که نمی فهمد گرفتاری ها ودردها وکمبود های اورا درغربت. ولی مهرداد که هنوزدرحال استنشاق اجباری هوای مسموم وآلودۀ وطن است منظوری دیگردارد از دوواژۀ عشق وحال. منظوراو خیلی ساده وسرراست است ومی خواهد به محمد بگوید که نداشتن سرخرومشخص بودن تکلیف انسان با خودش وانتخابی که می کند گوهری است که به همۀ سختی ها و مرارت های بدست آوردنش می ارزد.
6- اززاویه ای دیگرمی گویم: توریست ها وخبرنگاران وروزنامه نویسان ومسافران زیادی دراین سالهای عمرجمهوری اسلامی به ایران رفته وبرگشته اند. وهمۀ این ها گزارش ها وداستان ها وسفرنامه های کتبی وشفاهی بسیاری انتشارداده اند. وقتی به طیف وسیع وگوناگونی ازاین گزارش ها نگاه می کنی انسان درحیرت می ماند که آیا اینان ازسرزمین واحدی صحبت می کنند. برخی ازاین گزارشات چنان مثبت و پر از حکایت های شیرین است که هرآدمی هوس می کند که کاش یک ایرانی ودرداخل ایران بود. وبرخی دیگرچنان سیاه ووحشتناک است که هیچ آدمی حاضرنباشد برای لحظه ای هم دراین جهنم موصوف زندگی کند.
7- ودرتعرفی دیگر: شما سال هاست ساکن غرب هستید وهرسال یا هرچندسال یک بار به ایران مسافرت می کنید وبا اقوام وآشنایان خود دیدارکرده وپس ازتمدد اعصاب به غرب برمی گردید. شما ازنک ونال ایرانی های داخل وطن تعجب می کنید چون شما تجربۀ خوبی را ازسرمی گذرانید وهرچه دقت می کنید درایران رفتارهای خیلی متفاوت با غرب را حس نمی کنید. بویژه که معمولاً شما میهمان شمال شهر ها هم هستید ودرآنجا رنگ است ومغازه های شیک ورستوران های مجلل وفروشگاه ها و پاساژهای مدرن و... که شما درمحل زندگیتان درغرب اغلب پول یا وقتش را ندارید به چنین اماکنی رفت وآمد بکنید.
8- ولی این همۀ ماجرا نیست:
شما چه توریست فرهنگی باشید چه روزنامه نگار یا مسافروبرگشته بوطن برای مدت موقت؛ هیچ گاه موفق به شناخت ابعاد منفی زندگی دروطن نخواهید شد حتی اگر اقامت یا مسافرت شما چندین سال بطول بیانجامد. زیرا که شما پایگاه وجایگاه خود را در خارج ازایران تعریف کرده ایدومی دانید. لذا تعلق واجباری برای تحمل ناملایمات احتمالی درپیش را ندارید. چون که بمحض احساس کوچکترین ناراحتی و ناملایمی می توانید ایران را ترک کرده وبه موطن اصلی خویش برگردید. مشکل دقیقاً آنجایی آغازمی شود که شما قصد اقامت دایم درایران می کنید یا مقیم دایم هستید (همۀ ملت درداخل کشور). بطوریکه تنها درکسری ازثانیه که شما تصمیم به ماندن ومتعلق بودن به ایران می گیرید بلافاصله آن هوای مسموم بلاتکلیفی، ترس ازآینده، عدم امنیت روانی ناشی ازنامتعین بودن رفتارهای حکومت و... پس کلۀ شمارا می انبارد وشما را دچارسندرم "چه کنم" می کند.
9- لذا چنین می شود که مهرداد ومحمد دودوست صمیمی نمی توانند درمورد یک مفهوم مشخص بنام "عشق وحال" بمفاهمه برسند. چون محمد آن نگرانی های خرد کنندۀ روان را درایران جاگذاشته وحسش را فراموش کرده است. درحالیکه مهرداد برای یک تنفس مشخص تحت حکومت مشخص درداخل ایران له له می زند. واین خلاصۀ همۀ آن چیزی است که سعی کرده ام دراین وبلاگ بشما بگویم: "عدم امنیت روانی ناشی ازکم حکومتی، بلاتکلیفی، انقلاب مدام، وضع سیال، یک شهروچهل قلندروسگ صاحبش را نمی شناسد" تمام دست آورد سی ودوسالۀ روحانیان برای ایران است. وبه قول زنده یاد صادق هدایت: درزندگی دردهایی هست که مثل خوره روح انسان را می خورد". یا...هو
۲ نظر:
سلام وتوضیح وپوزش ازهمه:
این دوپست را یکبارهم دریکجا منتشرکردم چون:
1- مطلب جنبۀ آموزشی وایجاد تفاهم دارد ودلم می خواست زیاد دیده شود.
2قسمت دوم دربدزمانی لینک بالاترین شده بود وزود مدفون شد.
3- چون پست های من امتیاز نمی گیرند برای داغ شدن لذا باید درزمان های آرام لینک بشوند که بتوانند درصفحۀ اول لینک های تازه زیاد دوام بیاورند ودیده شوند.
4- ازخوانندگانی که بهوای پست جدید کلیک می کنند وقبلاً خوانده اند عمیقاً عذرخواهی می کنم. یا...هو
آن که گفت نه! آن که گفت آری!
یک نکته فدوی را به فکر برد.بند 8! آیا در سطح رویدادها زیستن،در سطح فرهنگها و اندیشه ها و جوامع (اینجا منظورم مشمولین بند 8 نیستند،گرگ های جدا از گله مد نظرم هستند)نفس کشیدن خود مصداق و بروز به عمیق ترین شکل اندیشیدن و زیستن نمی تواند باشد؟
و از این فرهنگ به آن فرهنگ قاچاق نمودن!
ارسال یک نظر