۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

آوارگان ایرانی؛ یا راندگان ازوطن/ ماندگان در غربت! اپیزود دوم.

File:Enraged musician.jpg

The Enraged Musician



داستان سمبولیک "بیضه ها" با این دیالوگ جدی وتلخ تمام شد که محمد ومهرداد دودوست درخارج وداخل ایران وطی یک تماس تلفنی با هم گفتگوی بی سرانجامی دارند. ومحمد مهاجرهرچقدرتلاش می کند که درد ها وسختی ها وگرفتاری های خودش درغرب را برای مهرداد توضیح بدهد او قانع نمی شود ومرتب از"عشق وحال"ی که تبعیدیان ومهاجران درفرنگ می کنند یاد می کند. اینک به جدید ترین مکالمۀ تلفنی محمد ومهرداد می رویم وکالبدشکافی آن را پی خواهیم گرفت.


2- محمد: مهرداد دارم برمی گردم ایران برای همیشه.
مهرداد می خندد: باززرزرش گل کرد چرا مزخرف میگویی بچه. گفتم که ما نمی خواهیم ازدستتان بگیریم که این همه آه وناله می کنید.
محمد: نه جان مهرداد شوخی نمی کنم. راست راستی تصمیم دارم برگردم. تازه من هم نیستم. چندتا ازبچه های دیگرهم دارند برمی گردند ایران.
مهرداد: لا اله الا الله. پسرمگر مغزتان عیب کرده آخر توایران چه خبراست که می خواهید برگردید تواین خراب شده. اصلاً اگر می خواستید برگردید چرا رفتید!
محمد: ببین مهرداد هفتۀ گذشته پلیس انگلیس دوتا ازدوستان جوان مان را که زن و شوهر هم هستند مجبورکرده برگردند ایران. وضع اینجا هم خراب است وما چندتا با اینکه مشکل اقامت نداریم ولی هرچه فکرمی کنیم می بینیم بصرفمان است که بر گردیم ایران.
مهرداد: آخر دلیلتان چیست. خب اگر وضع کارواقتصاد خراب است اینجا که بدترهم است. اگر نبود که نمی گذاشتید بروید. چندوقت که دندان روجگربگذارید دوباره وضع خوب میشود وشما هم به "عشق وحال"تان می رسید.
محمد: بابا توهم عجب گیری دادی به این عشق وحال. کدام عشق وحال آخر. دربهترین حالت اگر کارگیرمان بیاید وبتوانیم هزینه های مان را دربیاوریم تازه اول بدبختی است. محمد تو ندیده ای وهمینطورداری می بافی برای خودت. عزیزم اینجا روزبره کشونش هم که باشد لامصب این مالیات بالا سرمان می چرخد ومثل شمشیر داموکلس هرلحظه می خواهد شریان مان را قطع کند.
مهرداد: خب فکرمی کنی ایران چه خبراست ریخته اند که آقا محمد بیاید وجمع کند؟
محمد: نه مهرداد می دانم که آنجا هم خبری نیست ولی این را درنظربگیر که ایران رابطه بازی است وازقانون ومالیات سفت وسخت خبری نیست اگر هم باشد هزارراه دارد که آدم قانون را دوربزند. یکی ازبچه ها که دوسال پیش برگشته طوری خودش رابسته که توپ تکانش نمی دهد.
مهرداد: خب او زرنگ بوده وشانس آورده دلیل نمی شود که توهم بتوانی. تازه محمد فقط این نیست. به آینده ات هم فکرکن. به بچه هایی که خواهی داشت وآیندۀ آن ها و خیلی چیزهای دیگر که همان "عشق وحال"ش ازهمه مهمتراست.
محمد: نخیر فایده ندارد بحث با تو. هرچه من می گویم نراست تواصرارداری که می شود دوشیدش. بابا جان از"عشق وحال" خبری نیست. چرا موضوع به این سادگی را نمی فهمی تو!
مهرداد: بمن مربوط نیست ولی محمد بگو کی این را گفتم: پایت برسد فرودگاه پشیمان خواهی شد وآن وقت دیگر نه راه پس خواهی داشت ونه راه پیش. ازمن گفتن خود دانی!
محمد: خیلی ممنون ازراهنماییت ولی بالاخره نگفتی این ترسی که توازایران داری چه ترسی است که نمی توانی علتش را بمن هم بگویی؟
مهرداد مِن ومِن می کند: راستش آره توضیحش سخت است ومن نمی دانم چه جوری حالیت بکنم که ایران خراب شده کورمی کند که شفا نمی دهد. این یک جورحس است و توضیح دادنش ممکن نیست.


3- چندروزپیش محمد وچهارتا ازدوستانش که تصمیم دارند برگردند ایران با من صلاح مصلحت می کردند. ولی من نتوانستم به آن ها مشاوره بدهم برای ماندن یا برگشتن. وحالا برای شما می گویم چرا؟


4- همۀ ماجرابرمی گردد به این برساختۀ فانتزی "عشق وحال". محمد ومهرداد یکی گیرافتاده درچرخ دنده های خردکنندۀ غرب ودیگری گیرافتاده درلابلای آخوند قراضه های زنگ زده دروطن؛ هردو بزبان مادری ازیک مفهوم مشخص بنام "عشق وحال" صحبت می کنند ولی برداشت های کاملاً متضادی دارند ازاین مفهوم واحد. بنابراین مفاهمه برقرارکه نمی شود هیچ. باعث سوء تفاهم ودشمنی هم می شود.


5- محمد که بمحض خروج ازاتمسفرمسموم ایران وتنفس اکسیژن؛ هوای مسموم ایران را فراموش کرده است از"عشق وحال" ترجیع بند حرف های دوستش مهرداد برداشت "درآمد خوب وزندگی راحت وخورونوش وکیف" دارد. اما چون عملاً چنین زندگی را درغرب تجربه نمی کند؛ ازدست مهرداد کفری است که نمی فهمد گرفتاری ها ودردها وکمبود های اورا درغربت. ولی مهرداد که هنوزدرحال استنشاق اجباری هوای مسموم وآلودۀ وطن است منظوری دیگردارد از دوواژۀ عشق وحال. منظوراو خیلی ساده وسرراست است ومی خواهد به محمد بگوید که نداشتن سرخرومشخص بودن تکلیف انسان با خودش وانتخابی که می کند گوهری است که به همۀ سختی ها و مرارت های بدست آوردنش می ارزد.


6- اززاویه ای دیگرمی گویم: توریست ها وخبرنگاران وروزنامه نویسان ومسافران زیادی دراین سالهای عمرجمهوری اسلامی به ایران رفته وبرگشته اند. وهمۀ این ها گزارش ها وداستان ها وسفرنامه های کتبی وشفاهی بسیاری انتشارداده اند. وقتی به طیف وسیع وگوناگونی ازاین گزارش ها نگاه می کنی انسان درحیرت می ماند که آیا اینان ازسرزمین واحدی صحبت می کنند. برخی ازاین گزارشات چنان مثبت و پر از حکایت های شیرین است که هرآدمی هوس می کند که کاش یک ایرانی ودرداخل ایران بود. وبرخی دیگرچنان سیاه ووحشتناک است که هیچ آدمی حاضرنباشد برای لحظه ای هم دراین جهنم موصوف زندگی کند.


7- ودرتعرفی دیگر: شما سال هاست ساکن غرب هستید وهرسال یا هرچندسال یک بار به ایران مسافرت می کنید وبا اقوام وآشنایان خود دیدارکرده وپس ازتمدد اعصاب به غرب برمی گردید. شما ازنک ونال ایرانی های داخل وطن تعجب می کنید چون شما تجربۀ خوبی را ازسرمی گذرانید وهرچه دقت می کنید درایران رفتارهای خیلی متفاوت با غرب را حس نمی کنید. بویژه که معمولاً شما میهمان شمال شهر ها هم هستید ودرآنجا رنگ است ومغازه های شیک ورستوران های مجلل وفروشگاه ها و پاساژهای مدرن و... که شما درمحل زندگیتان درغرب اغلب پول یا وقتش را ندارید به چنین اماکنی رفت وآمد بکنید.


8- ولی این همۀ ماجرا نیست:
شما چه توریست فرهنگی باشید چه روزنامه نگار یا مسافروبرگشته بوطن برای مدت موقت؛ هیچ گاه موفق به شناخت ابعاد منفی زندگی دروطن نخواهید شد حتی اگر اقامت یا مسافرت شما چندین سال بطول بیانجامد. زیرا که شما پایگاه وجایگاه خود را در خارج ازایران تعریف کرده ایدومی دانید. لذا تعلق واجباری برای تحمل ناملایمات احتمالی درپیش را ندارید. چون که بمحض احساس کوچکترین ناراحتی و ناملایمی می توانید ایران را ترک کرده وبه موطن اصلی خویش برگردید. مشکل دقیقاً آنجایی آغازمی شود که شما قصد اقامت دایم درایران می کنید یا مقیم دایم هستید (همۀ ملت درداخل کشور). بطوریکه  تنها درکسری ازثانیه که شما تصمیم به ماندن ومتعلق بودن به ایران می گیرید بلافاصله آن هوای مسموم بلاتکلیفی، ترس ازآینده، عدم امنیت روانی ناشی ازنامتعین بودن رفتارهای حکومت و... پس کلۀ شمارا می انبارد وشما را دچارسندرم "چه کنم" می کند.


9- لذا چنین می شود که مهرداد ومحمد دودوست صمیمی نمی توانند درمورد یک مفهوم مشخص بنام "عشق وحال" بمفاهمه برسند. چون محمد آن نگرانی های خرد کنندۀ روان را درایران جاگذاشته وحسش را فراموش کرده است. درحالیکه مهرداد برای یک تنفس مشخص تحت حکومت مشخص درداخل ایران له له می زند. واین خلاصۀ همۀ آن چیزی است که سعی کرده ام دراین وبلاگ بشما بگویم: "عدم امنیت روانی ناشی ازکم حکومتی، بلاتکلیفی، انقلاب مدام، وضع سیال، یک شهروچهل قلندروسگ صاحبش را نمی شناسد" تمام دست آورد سی ودوسالۀ روحانیان برای ایران است. وبه قول زنده یاد صادق هدایت: درزندگی دردهایی هست که مثل خوره روح انسان را می خورد".  یا...هو

۸ نظر:

hofhofu گفت...

آقا من یه سوال داشتم امیدوارم ناراحت نشی که اینجا از شما میپرسم. چطور میشه دعوتنامه بالا ترین رو گیر آورد؟ آیا حتما باید وبلاگ داشته باشی تا عضو بشی؟ من فکر میکنم جو اونجا خیلی احساسیه،با توجه به برد این رسانه دوست داشتم عضو بشم تا در حد توانم این وضعیت رو کمی تغییر بدم.آیا شما کسی رو میشناسی که عضو باشه؟و به من در این مورد راهنمایی بده؟

Dalghak.Irani گفت...

سلام hofhofu
نه عزیزم من به سازوکارچگونگی عضو شدن اشراف ندارم. ولی به وبلاگ داشتن ارتباط ندارد. برای من هم یکی ازخوانندگان وبلاگم یک دعوتنامه فرستاد عضوشدم. البته من دوماه کمترفعال بودم ولی باروحیات وسن ووقت من جورنبودآن فضا. الان هم فقط برای لینک کردن پست های خودم اگرکس دیگری لینک نکرده باشد استفاده می کنم. گاهی هم خیلی شلوغ بکنند یک نظری می دهم وهمه را برعلیه خودم می شورانم. نمونه اش دیشب یک نظردادم درماجرای انتقال پول مقامات به خارج وتخطئه کردم این حرکت های مضررا. که بلافاصله با هجوم سبزهای هیجان زده آن لینک بیش از50 تا کامنت گرفت که فقط دوسه نفرموافق من بودند وبقیه کمپلت مخالف تاجاییکه کامنت اصلی من بقدری منفی گرفت که طبق مقررات ازنظرمحو وپنهان شد. ولی من ازرونمی روم وهرجا حس کنم که باید دخالت کنم تا این جومافیایی بضررجنبش مردم را تصحیح کنم می ایستم. چون من فقط یک هدف دارم وآن سرعقل اوردن کسانی است که درلباس دوست ناخواسته وناآگاه دشمنی می کنند. خلاصه اینکه من ازسازوکارعضویت اطلاع ندارم امیدوارم که کاربرانی که وبلاگم را می خوانند اگردرخواست شمارا دیدند کامنت بدهند وراهنمایی کنند. یا...هو

hofhofu گفت...

الان رفتم دیدم. باعث تاسفه که جو غالب یکی از پر مخاطب ترین رسانه های غیر حکومتی اینقدر احساسیه.این قشر باید بهتر از همه بدونن که روش مبارزه برای مطالبات یک ملت اینقدر سطحی نیست.از شما هم ممنون.

ناشناس گفت...

جالب بود خیلی خوشم اومد. دستتون درد نکنە.
راجع بە آ‌قای hofhofu باید بگم کە یک نفر کە در بالاترین اعتبارش زیاد باشە باید از طریق ایمیل برات دعوتنامە بفرستە. ولی یە خوردە مشکلە. پس یە کاری کن مثل من:
بە بالاترین یە ایمیل بفرست و بگو کە من در یک نشریە کار میکنم. الکی اسم یک سایت را بنویس. بگو لازم داریم. واست میفرستن. من اینطوری گرفتم. وبلاگ هم نداشتم.
یا در لینکهایی کە مثل این لینک شر میشن و بە صفحە اول میان، مثل اینجا کە سوال کردە بودی، درخواست دعوتنامە کن. بپرس ببین کی دارە. یە آدم خوب پیدا میشە.
ممنون

ناشناس گفت...

آ‌قای hofhofu آدرس ایمیلتون رو همین جا بگذارید،تا دعوتنامه براتون ارسال کنم.

hofhofu گفت...

hof1363@yahoo.com
با تشکر زیاد جناب آقای ناشناس.
اگه تونستین و فرستادین امیدوارم کاربر معقولی باشم.

مترسک گفت...

سلام
امیدوارم قبل از همین عید نوروز که در پیش است، مجبور شویم بی چمدان بلیت فرست کلاس هواپیما بگیریم یا اگر پولمان نرسید مرز به مرز یجوری خود را به فرودگاه فکسنی امامشان برسانیم...دلقک عزیز دیدن تو که حتمن روی برگ اول کارهایی که باید انجام شود نوشته شده، اما در مورد این مطلب قشنگ که نوشتی، حرف ها هست ، خیلی وقت ها نمی شود به قضاوت دیگران از آنچه کرده ایم بهای کافی بدهیم... و این که کلمات بار معنایی سنگینی به دوش دارند، می گوییم عشق و حال ، می خوانیم امنیت روانی، گاهی می توان درست خواند، اما گاهی نمی توان! پس زیاد هم سخت نگیریم اگر دوستی پای تلفن درد دل می کند...و با کلامش می رنجاند...ها دلقک؟ مهم این است که زندگی در خارج از وطن تجربه بزرگی ست که بر همه چیز خیلی اثر گذار است و باید فقط تجربه کرد...

Dalghak.Irani گفت...

بسیارخوب مترسک. من علاوه بردماغ قرمز یک کلاه بوقی هم می گذارم سرم. تورا که می شناسم با آن ریخت اسمارت! یا...هو