1- نمی دانم که چرا فاطمه را بیشتر از سیمین دوست دارم در نامیدنش. بلکه هم این احساس صمیمیت نام مشهورش است که مرا با خودش می کشد بطرف بانویی که هیچ جاذبه ای ندارد بغیر از جذابیتش. آخرین تصویر نزدیکم از بانوی بسیار هنرمند سینمای ایران به چند ماه قبل از خروجم از ایران بر می گردد در سالن انتظار مشترک سالن های چارسو و سایۀ تئاتر شهر. پشت میزی نشسته بود و به نوشیدنیش ور می رفت. نام تئاتر یادم نیست و حتی اینکه بدیدن همان تئاتری آمده بود که منتخب من هم بود یا نه. فقط به این دلیل با این خاطره شروع کردم که پز بدهم که من معتمد آریا را از نزدیک هم دیده ام!
2- اولین بار اما با گل پامچال بود که دیدمش و آرایشگاه زیبا در تلویزیون که دیگر نتوانستم چشم از هنرش بردارم. دختری معمولی که معمولی نبود با آن حس ترکیده در سلول های شیطانش در همۀ اندامش و بویژه آنجایی که دروازۀ انتقال حس آدم هاست: چشمانش! و دیگر دست از تعقیبش بر نداشتم نه در مسافران بیضایی و نه در یک بوس کوچولوی فرمان آرا و نه در روسری آبی - با تأکید بخوان روسری آبی- بنی اعتماد. و حتی ننه گیلانه و این اواخری که هنوز ایرانی بودم لبۀ تیغ در تلویزیون. البته که ساخته های جبلی و طهماسب را نگفتم و حتی به روزهای تبلیغات خاتمی در ورزشگاه هفت تیر پارک شهر بر نگشتم که کوتاه کنم این تعقیب از نزدیکم را برای گم کردن اشتیاقم به این درازی.
3- برنده شدنش در فستیوال مونترال برای فیلم تحسین برانگیز بهرام توکلی با نام "اینجا بدون من" برایم خبر دست اولی نبود. چون معتمد آریا یک "همیشه برنده" است. با آن اعتماد بنفسش، اراده اش، جسارتش و هنری که تکانت می دهد به امید؛ و میخکوبت می کند به اندیشه. با این همه چه فستیوال خوبی بود این مونترال امسال که بهانه ای داد دستم که بتوانم بنویسم برای فاطمۀ زرین سینمای ایران که چقدر دوستش دارم و چقدر از بودنش و برنده بودن هماره اش خوشحالم. یا...هو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر