Forest |
روایتی از مقابل اوین
ريحانه طباطبايي:
در آهني باز شد، يك ون سبزرنگ بيرون آمد، زنان زنداني سياسي از داخل آن براي افرادي كه كنار زندان آمده بودند دست تكان ميدهند، نميشود خوب همه را شناخت اما انگار كه خبر تازه باورپذير ميشود. به بعضي از خانوادههاي زندانيان وقايع پس از انتخابات زنگ زده بودند كه قرار است زندانيهايشان آزاد شوند. آنان هم به دم در زندان آمده بودند، ساعت 10 مصاحبه دادستان تهران منتشر شد، او نيز گفته بود صد نفر از زندانيان امنيتي آزاد ميشوند. ماشينها يكييكي ميرسيدند و خانوادهها همديگر را در آغوش ميكشيدند و بغض بود و بهت. نخستين ماشين كه آمد كمي بهتها فرونشست و باورها قويتر شد.يك ساعتي گذشت، هواي دم اوين خنك بود، هيچكس نميدانست چه كسي بيرون ميآيد؟ چند ساعت طول ميكشد؟ مادرها حتي حاضر بودند تا صبح هم صبر كنند؟ بالاخره در اوين باز شد، چهار، پنجنفري بيرون آمدند، دستهاي مادران و پدران رو به هوا رفت، پسرهايشان آمدند. بعد از پسرها به يكباره يك مينيبوس سفيدرنگ آمد، حدود بيست و خردهاي در آن بودند، دست تكان ميدادند و از پنجره آويزان شده بودند، صحنه عجيبي بود، «ياد فيلمها ميافتادي»، مادران مشتاق، همسرهاي جوان، پدرهاي بيتاب و برادرهاي دلتنگ، خواهرهاي صبور، همه آنها جوانهاي خود را در آغوش گرفته بودند، خندههايي بود كه تا آسمان ميرفت، اشكهايي بود كه سرازير ميشد، خيليها هم خانوادههايشان خبر نداشتند، موبايلهاي دوستانشان را ميگرفتند و شماره ميگرفتند. تا حدود ساعت دو همه كنار خيابان نشسته بودند، دست در دست هم، خندههايي كه از ته دل بود، شاديهايي كه تمامي نداشت، ميگفتند باور نداشتند كه آزاد شوند، شب قبلش با هم ميگفتند نهايتا 10، 12 نفر اما به يكباره شنبه خبردار شدند كه آزاد ميشوند بايد كاغذي را امضا ميكردند و ميآمدند بيرون. آنها بالاخره آمدند، پس از روزها و روزها در كنار خانوادههايشان بودند، شاد.
*****
کپی پیست از روزنامۀ شرق. مرسی که مرا نیز از لندن تا جلو اوین بردی ریحانه خانم شرق! یا...هو
۲ نظر:
چرا ما باید بخندیم؟؟؟ تیکه بود؟!
سلام
نه عزیزم. من البته ممکن است گاهی بصورت انفرادی و این پشت با خواننده ای شوخی هم بکنم بظرافت ولی تیکه به جمع هرگز. شماعزیزان همۀ سرمایۀ من هم هستید و چون جانان دوستتان دارم. منظورم این بود که از توصیف صحنۀ رسیدن خانواده ها به عزیزان شان بی اختیار اشکی هم حلقه زد در چشمانم هم بشوق و هم حسرت و خشم. و خواسته ام که شما این شادی مطلق را بخندید و از آزادی بچه ها خوشحال باشید. همین. یا...هو
ارسال یک نظر