۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

آخرین دور بازی سی و دو سالۀ گل یاپوچ دینی! و تجربه های من!

The Expulsion of Heliodorus from the Temple



1- هم بچه خوشگل بودم وهم تُپُل مُپُل وهم درسخوان و شهرستانی؛ توی دبیرستان امیرکبیرتوکوچۀ امام جمعۀ خیابان ناصر خسرو تهران. شاگرد اولمون که بهادری شهرتش بود و شکل سامورایی ها، و شاید هم چشم باریک تر از خود ژاپنی ها؛ با منم خوب بود میانه اش. بویژه که در مقابل مردهای ته کلاس باید یک اتحادی هم بی ریش ها داشته باشند همیشه برای حفاظت از ناموسشان . که عمراً بحث همجنس گرایی و این علمی بازی های سوسول - حالابرعکس - نبود و همه رسماً بچه باز بودند.  و چه افتخاری بالاتر از بچه بازی و چه خفتی پست تر از مفعول آن فاعل مایشاء بودن بزور!

2- زنگ ورزشی می شد و معلمی نمی آمد و گاهی هم زنگ تفریح ها. وقتی نامردا دستور می دادند بما که بریم باهاشون گل یا پوچ بازی کنیم؛ آخر کیفمون بود.  البته نه برای بازی با بچه بازنماها. بلکه به این دلیل که بعد از بازی حرمت نگه می داشتند و مدتی از ژست های سوء جنسی شان کوتاه می آمدند: چه می بردند و چه می باختند.


3- سر ِ بازی اما وقتی گل داشتیم مُلا بهادری بود و بقیه خلاص؛ برای هرّه کرّه و دست انداختن غول های ریش دار. اما وقتی گل در دست حریف بود؛ هر کدام نوبتی داشتیم برای ریاست تیم جستجوی گل در دستان حریف. و در اینجا بود که فردیت هایمان گل می کرد و هرکس رفتار و شیوۀ خودش را بکار می برد در پیدا کردن گل.


5- بهادری با احتمالات محض می رفت جلو و با حوصله یکی یکی دست ها را پوچ می کرد تا می رسید به دو دست؛ و در اینجا هم دست پوچ آخری را انتخاب می کرد و نه دستی که گل داشت. و هیجان بازی را نابود می کرد. من تک ضربی بودم؛ و نه تنها توی نوبت خودم بلکه اغلب وسط نوبت دیگران هم می پریدم وسط و مثل دانای کل می گفتم :"گُلُ بده بیاد"؛ و در نود ونه در صد موارد هم خیط می شدم و از ریاست نوبت خودم هم محروم. قاسم اغلب با جنگ روانی آغاز می کرد، و مرتب به ریشوها یاد آوری می کرد که تقلب کرده اند و گل را روپخش نکرده اند و یا دستها را برده اند به پشت سر و یا زیادی خم شده اند روی دستها هنگام پخش گل ِبازی. و خسرو از روش میانه سود می برد. تا نصف دست ها را با روش پوچ کردن از بازی خارج می کرد و بین نصف باقی مانده گل را حدس می زد. معمولاً ما نه خودمان جرأت می کردیم با دست خالی بازی کنیم و نه جگرش را داشتیم که بخالی بودن دست کار فرماهایمان اعتراض کنیم. فقط گاهی قاسم جوش می آورد و با داد و بیداد و جمع کردن سایر بچه های کلاس اصرار می کرد که حریف بدون اینکه گلی در میان باشد بازی می کند و تقلب کرده و مرتب هم تکرار می کرد : "گُلُ باید نشون بدین".


6- من در آذرسال57 انقلابی شدم، و در اسفند سال 57 و در دفاع از دولت موقت و مهندس بازرگان در تلویزیون حرف زدم و شدم ضدانقلاب. پس دقیقاً سی و یک سال و ده ماه و چند روز است که به این بازی گل یا پوچ در میهن فکر می کنم که مستدام است. و آخرین بازی که دیدم: هاشمی در نقش قاسم تعادل را بالانس می کند که در زنده بودن خودش شاهد له شدن فرزندانش بدست هم ریشانش نباشد. و البته هیجان را می کشد. خاتمی هم مثل من تک ضرب باز است و بازندۀ دایمی و از نوبت محروم. ولی او روی آخوندی را بعلاوۀ روی روشنفکری مجموعه دارد. کروبی نقش قاسم را بازی می کند و مرتب ته و توی تقلب و پنهان کاری ها را برملا می کند. و موسوی که بیانیه می دهد که دارد مثل خسرو بازی می کند منطقی! ولی کسی تا کنون بازی او را ندیده و بیشتر وقتش صرف توجیه همسرش می شود که گل یا پوچ اسلامی یک بازی مردانه است برای زدن رو دست حریف فاسد و نوازش روی دست حریف شاهد!  و او نباید وارد این گناه لامسه بشود.


7- در سوی دیگر اما احمدی نژاد مثل من است که تا بهادری نبود و ریاست تیم بمن می رسید همه می دانستند که گل را جز بخودم به احدی نخواهم داد. و مشایی و هاشمی ثمره فقط ماکت های توپخانه اند. البته احمدی نژاد با سه نفر و شش دست در مقابل چهار نفر و هشت دست بازی می کند. فقط گاهی که احتمال باخت بدهد با هفت دست بازی می کند. دستان خودش و مشایی و ثمره و یک دست چپ پر تنها و غیبی از بالای سر همه. مثل خدا.


8- همیشه آرزویم بود که به کروبی (قاسم بازی) اعتماد می کردیم تا بلند بگوید به غول کوتوله ها که : "گُل ِ بازی را نشان بده" تاهمۀ ترسوها بفهمند که احمدی نژاد همیشه بادست خالی بازی می کند! ولی دیرشد و نکردیم و دیگر ممه را لولو برد! یا...هو
.....................
و آن گل بازی نبوده و گمشده و دروغین "مانیفست اسلام سیاسی بمثابه ایدئولوژیست"

هیچ نظری موجود نیست: