۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

یک لانگ شات ازپشت صحنۀ دلقک ایرانی.



1- دختربزرگم که شب ژانویه آمده بود پیشم پریروزبرگشته ومن وروحم سرگردان و ویلان هرچه همدیگررا بغل می کنیم گرم نمی شویم. گویی که سرمای تنهایی اولین جایی که نفوذ می کند مغزاستخوان های پوک پدران پیراست. امروزبا آن دودیگر در تهران حرف زدم ولی مگربه این سادگی می شود زخم تشک غربت را مرهم نهاد. تاوقتی کرخت وطاقبازافتاده ای روبه خدا گمان می کنی که سالمی تاجائیکه با احتیاط کامل می توانی یک بشکن هم بزنی. اما خدارحم کند به آن لحظه ای که تصمیم می گیری یک تکانی بخوری. نه فایده ندارد تا زخم تشک نگرفته باشی ازراه درد دیگری به حس نمی رسی. انشاءالله که هیچگاه به حس نرسید. آمین. 

وحواجۀ شیرازاین جوری گفت:

ای قصۀ بهشت زکویت حکایتی
شرح جمال حورزرویت روایتی
انفاس عیسی ازلب لعلت لطیفه یی
آب خضرزنوش لبانت حکایتی
هرپاره ازدل من وازغصه قصه ای
هرسطری ازخصال تووزرحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل رااگرنه بوی توکردی رعایتی
درآرزوی خاک دریارسوختیم
یادآورای صبا که نکردی حمایتی
ایدل بهرزه دانش ودینت ببادرفت
صدمایه داشتی ونکردی کفایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
درآتش ازخیال رخش دست میدهد
ساقی بیا که نیست زدوزخ شکایتی
دانی مراد [دلقک] ازاین آه وناله چیست
ازتوکرشمه ای وزخسروعنایتی

هیچ نظری موجود نیست: