ملیکا زارعی هنرمند محبوب بچه ها؛ با درود به او. |
باز نشر تقدیم به بچه هایی که جانشان را بخاطر شادونه در ایران سوگوار باختند:
1- هوای لندن بشدت دلپذیر است امروز. درجه حرارت 22 درجۀ سانتیگراد. آفتاب درخشان و نوازشگر. با نسیمی لطیف برای پراکندن عطر گل ها و زن ها در این هوای دلپذیر.
2- رفتم روی بالکن منزلم برای دود کردن سیگار. مادر و دختری با سگ سیاه بزرگشان نشسته بودند بر روی تنها نیمکت در منظرۀ من و داشتند قهوه و شیرینی می خوردند و گپ می زدند و خندان بودند. مردمانی پیر و جوان، پیاده یا در حال دویدن و برخی نیز سوار بر دوچرخه در رفت و آمد همه جوره بودند. قایق های کم ریخت از بیرون و خوش ریخت در داخل؛ سرتاسر ساحل کانال آب در جریان را اشغال کرده بودند. نسیمی که گفتم می وزید به آب آرام رودخانه کمک می کرد که موج های ریز و خوش شکنش را تکثیر کند به هزاران و جلوه ای رؤیایی بدهد به تمیزی آب و...
3- که سر و کلۀ خانم و آقای داک از سمت غرب پیدا شد که تنها فرزند کوچک شان را گرفته بودند در میان و بخط مستقیم شنا می کردند بسمت شرق. قبلاً بمن نگفته بودند بچه دارند و برای اولین بار بود که خانم و آقای داک را در قالب پدر و مادر می دیدم. صحنه بشدت باشکوه و عظیم بود. آقای داک در جلو. جوجه داک مبارک شان در وسط. و مادر که مثل همیشه مسئولیت نگاهبانی هم دارد؛ از پشت سر فرزند. خرامان و بی واهمه و سر در پی هم در فواصلی که گویی با میکرومتر اندازه کرده بودند در بین خانوادۀ سه نفری شان.
4- بشدت پریدم داخل منزل و بدنبال موبایلم برای نشان دادن این صحنه بشما. از جهت زیبایی و رفع شبهۀ خوانندگان "دروغگو 63 درصدت کو!" ولی حیف که تا من برگردم خانوادۀ داک از من دور شده بودند و عکس گرفته ام کیفیت لازم را نداشت. و هم اینکه موقعیت زیبای راهپیمایی با شکوه شان را در قالب "فرزند درحفاظ پدر و مادر" را بهم زده بودند. و در حال آموزش پرواز همراه با بازی و تفریح بودند.
5- چراغ اول را آقای داک روشن کرد و بشعاع محدودی پرواز کرد. سپس خانم داک بتبعیت از شوهر به پرواز درآمد ولی محدودتر بود شعاعش جهت چشم بر نداشتن از فرزند. اما داک جوجه کمترین تلاشی هم نکرد برای پریدن. گویا اولین جلسۀ تمرین بود در عرصۀ عمومی. آقای داک باشیرین زبانی کمی غرغرکرد به زبان خودشان و خانم داک گویا گفت که چه انتظار بیهوده ای داری برای جلسۀ اول. از حرف های خانم داک فقط ناز کردنش را فهمیدم که آقای داک را متقاعد کرد که مجدداً آرایش راهپیمایی بگیرد مثل قبل از پرواز. چه گردنی می آمد مثل گردن آمدن های رقص بابا کرم درثبت لحظات تاریخی شادی خانوادۀ سه نفره اشان. و خانم داک که مرتب شیرجه می زد با سرتوی آب لابد بقصد غسل ارتماسی! که پاک بود عشقش و خودش و بچه اش و شوهرش. پاکتر از عرش خدا: چون طبیعی بود!
6- نمی دانم که آیا خانم و آقای داک اتاق خواب و زایشگاه دارند اختصاصی یانه و کجاست. و حتی مطمئن نیستم که آقا و خانم داک خبر داشته باشند از آب های خروشان و اقیانوس های عظیم دیگر و بیشتر و دلبازتر از کانال "لیتل ونیز" لندن. ولی این را به چشم خودم دیدم و سوگند می خورم که حتی یک "واو" از تخیل خودم را اضافه نکرده باشم که خانم و آقای داک یک فرزند دارند؛ و شعاع کوتاهی برای پرواز؛ و آب محدودی برای شنا؛ و عرصۀ عمومی برای شادی و آموزش و لذت. و دنیای شان را هیچ قید و بند بیرونی تهدید و محدود نمی کند به حلال و حرام.
7- بسیاری از ما انسان ها مثل خود من و از جمله همۀ بچه ها (مثل سه نوگل پر پر شده در شادونه" زندگی هایمان و خواسته هایمان و افق دید و نگاهمان حتی به اندازۀ خانوادۀ داک بلند پروازانه نیست. اینکه همین شنای برای زنده ماندن و پرواز کوتاه برای آموزش دادن و شادی باهمدیگر بودن در خیابان به ده ها قید و تهدید و تحدید شرعی حرام و مکروه مشروط شود کجای انصاف است. عدالت تو سرشان بخورد.
8- من به دنبال فتوای حلالیت زندگی خانوادۀ داک هستم دوباره برای مثل خودم و بچه ها و جوانها در ایران. و دعوا هم ندارم با آدم هایی با افق بلند تر و دنیا دیده و "اقیانوس آرزو" و "پروازنامحدود خواه" در آب های خروشان. آن ها می گویند: دلقک جان؛"چون که صد آید نود هم پیش ماست." و من جواب می دهم: آدم جان؛ "سنگ بزرگ علامت نزدن است." و دعوا ادامه دارد... یا...هو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر