۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

تقدیم با عشق!



The Transfiguration
فاش می گویم وازگفتۀ خوددلشادم       
بندۀ عشقم وازهردوجهان آزادم
نیست برلوح ِدلم جزالفِ قامتِ یار      
چکنم حرفِ دگریاد نداد استادم
تاشدم حلقه بگوش ِدرِمیخانۀ عشق      
هردم آیدغمی ازنوبه مبارکبادم 
گرخوردخون ِدلم مردمک دیده رواست       
که چرادل بجگرگوشۀ مردم دادم    
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق         
که دراین دامگه حادثه چون افتادم
    من ملَک بودم وفردوس برین جایم بود        
آدم آورد دراین دیرِخراب آبادم           
کوکبِ بختِ مراهیچ منّجم نشناخت          
یارب ازمادرگیتی به چه طالع زادم
سایۀ طوبی ودلجویی حورولبِ حوض      
بهوای ِسر ِکوی ِتوبرفت ازیادم        
پاک کن چهرۀ حافظ به سر ِزلف زاشک        
ورنه این سیل دمادَم بکَند بُنیادم   
     ................................................................... 
  قرآن وحافظ تنهادوکتابی هستند که ازایران آورده ام. 
زیادسابقه دارد که بخواجه دخیل می بندم.
هم حرف خواجه وهم نقاشی رافائل انتخاب "تفأل"ی بوده.
به نیّتِ هرآنکس که این پست را می خواند.
هیچ تقلبی درکارنبوده. 
سوگندمی خورم.
امیدوارم روزهای خوب پیش روداشته باشیم.
هم برای خودمان.
هم برای ایران مان.
دعامی کنم شمارا.
یا...هو
 

۶ نظر:

Hel. گفت...

:)
نایس!

Hel. گفت...

:)
زیبا بود شعر. برم یه فال بگیرم.

ناشناس گفت...

سلام من جلالم ...به به و چهچه کیف کردم حسابی .وسط این بحث های جدی سیاسی خیلی حال داد.دلقک جان مثل اینکه دستت هم سبکه ما شا الله بیشتر برامون فال بگیر.

Dalghak.Irani گفت...

یک دختر بیست ساله دوقلو- دوباره او نداریم درلغت نامه- بایک پسر25 ساله درپشت وبلاگ من خندان وشعرخوان.
وهلن که جنس خوشحالی دارد همیشه وجلال که حتی تاآنجا شنگول وراضی است که بدست سبک من اعتمادبکند.
ولی من چه می توانم بکنم ازاین راه دور جز پاسخ ندادن به این دوجوان که خوددانید!
داشتم یک مطلب عشقولانه می نوشتم راجع به زنان، وسطش باشما شوخی کردم.
نمی دانم اگرنمی گفتم شوخی کردم بیشترراضی می شدید یا حالا که گفتم شوخی کردم.
مرسی به جفت تان(منظورم دوتائیتان است!)
راستش نمی دانم

Dalghak.Irani گفت...

این راستش نمی دانم آخر رامن ننوشتم . من راستش را جلو نمی دانم سطربالایی نوشته بودم که خودسرآمده به نمی دانم دومی چسبیده. این چسبندگی همه اش از نادانی است آیا؟!
من اینطورفکرنمی کنم.

مستانه گفت...

پس من چی بابایی؟!! :-)