خیلی ممنون از همه تان که جزو خانوادۀ بزرگ من وقت می گذارید ومی آیید ونوشته هایم را می خوانید. خودخواهی ها وجاه طلبی های من با نوشته هایم تسکین پیدا می کند وکمی هم تهش می ماند برای ایرانی که دوستش داریم وهمه دلمان می خواهد چونان مادری خوشحال ومفتخر بتواند همۀ مارا درآغوش پرمهرش بگیرد واشک های خشک شده برگونه های غربت مان را بسترد ومثل همیشۀ تاریخ بما یکپارچگی واتحاد وپیروزی وسرزندگی بدهد.
از اینکه بتوانم هرموقع می آیید اینجا واژه ها وتصاویر چشم نواز وامیدواری بشما هدیه بدهم وضمناً بواقعیت خیانت نکرده باشم خیلی زیاد راضی می شوم. اینکه اینقدر به شما بها می دهم ومجیزتان را می گویم یکی بخاطر دوستی من با نوع انسان است والبته مهمتربه این دلیل که شما باهمۀ فرهیختگی تان ودانندگی تان نسبت بمن؛ دراین وبلاگ قاعده محسوب هستید بعنوان مخاطب؛ ومن رأس که سخنران هستم.
اعتقاد قطعی دارم که همیشه این قاعده است که باید تکریم وتشویق شود درهرنوعی از بسته بندی "رأس وقاعده": چه حاکم ورعیت! چه سخنران ومخاطب وچه معلم وشاگرد. چون که اویی که درسویۀ قهرمان(حاکم، نویسنده،استادو...)قصه نمایان است به اندازۀ کافی نوازش می گیرد ازاین جلوه گری تنها برروی سن نمایش. لذاست که باید همۀ نوازش ها نصیب قاعده ای شود که حاکم، سخنران، مربی و...را جایگاه داده اند.
بشکرانۀ نوازشی که بمن هدیه می کنید قول می دهم دوستتان داشته باشم ودانسته آدرس غلط ندهم. دوست دارم گاهی فقط برای خودمان بنویسم؛ بدون سیاست وبدون جماعت. خصوصی برای خودمان مثل الان! یا...هو
.......................................................................................
ببخشید هول شدم پابرهنه:
چندروزپیش مهدی سمیعی نامی ایرانی باشرف، ودرسن 92 سالگی درخارج ازایران مرد. مسعود بهنود گزارشی دروبلاگش داد ومن هم کامنتی برایش نوشتم. راست وحسینی اش این است که دوسه سالی است که بهنود آن شوق اولیه را درمن برنمی انگیزد بدلایل کاری؛ لذا موضوع عادی برگزارشد مثل همیشه برای یاد یاران، وتمام.
ولی حالا دیدم توی سایت روز یک غول مطلب نوشته درستایش مهدی سمیعی. دایناسور ادبیات وسینمای ایران ومردسالم وموفق وبی رودربایستی حتی باخودش. کسی که اخیراً ودرسالهای نزدیک، بیاد وبهیچ نسبت ومناسبتی هم دست بقلم نبرده درنگاه تشنۀ من: "ابراهیم گلستان" متنی زیبا نوشته درسوگ مهدی سمیعی. ومهدی سمیعی که چه آدم گنده ای بوده! ازآن اسم ها وانسان هایی که جان می دهند برای عاشق شدنشان ودوست داشتن شان، آدم هایی برای آدم بودن فقط بی هیچ چسباندنی هایی ازبیرون ازجنس مقام وثروت وقدرت. آدم های "منزلت سرخود". گفتم که آدرس نوشتۀ زلال ابراهیم گلستان نازنین را بگذارم اینجا اگر دوست داشتید. یا...هو
درضمن کامنت خودم هم می گذارم ولی نوشتۀ گلستان را ازدست ندهید.
Dalghak.Irani said...
بدیهی است که قلم مسعود بهنود دراین زمان وبا این فغان بهترین کاربردش رادریادکردن ازگنجینه های انسان ایرانی داشته باشد ومن دوستش داشته باشم وبه او دست مریزاد بگویم.راستش اخیراً کمی بیش از چندسال پیش احساس خطر می کنم دردیدن نسلی از جوانانی که گویا خاموشی نسل های ابتهاج وسمیعی وهژبر وخیامی وعالی خانی و...هاتوانسته درخدمت مغزشویی آخوندها حافظه اش را بیش ازپیش ازدست بدهد. والا من نمی شناختم نسل جوانی را که درهیبت بسیج درس خوانده چنین سبعیتی با دگراندیشان کرده باشند؛ بودند ولی نه درسطح دانش آموخته های سطوح عالی. لذا بسیار واجب تر ازنان شب می دانم که بجای نوشتن این همه بیهوده نگاری های "دعوا برسرچه" بهنود های ما هرکدام تجربه، دانش وقلم شان را گاهی بچرخانند بسمت ایرانیانی که بودند لمس شدنی وزمینی که ایران را طوری ساخته اند که هنوز داریم مقاومت می کنیم برای قبول عصر فتحعلیشاه قاجار.
واینان همۀ مردان ایران عصر مدرن بودند وباید گرامی داشته شوند. من به آنان درود می فرستم. یا...هو
۴ نظر:
پایدار؛ حس و قلم تان
کاش این مادر رنجور و غمگین مان، یک روزی خوشحال و زیبا شود...
:)
از اون وبلاگ ها شدی که هر روز باید خوند.بی تعارف
از نقاشی هایت هم لذت می برم.
مرسی آقا دلقک از این یاد گران بها و چشم نواز.
هر وقت کارم به بانک میافته تو ایران- کهنه اما عمیقا مدرن- اول کلی درود میفرستم به روح پدرانم که در آن سالهای دور این چنین مومنانه و بی سر و صدا در مکتب مدرنیسم برای میهنشان زحمت کشیدند و نظام بانکی را به یادگار گذاشتند- و فشلش کردیم با بی اعتقادیهای ارزشی-. و دوم، ایمانم راسخ تر میشود به این که روزی ایران ما دوباره دو زانو در مکتب خانه ی مدرنیسم خواهد نشست بی ادعا- چون که بانک آنجاست، تمام قد، ساکت و خاموش، نظاره گر بازیگوشی های بی ثمر ما در خراب کردن هر چه هست...-.
ارسال یک نظر