بخوان و لختی بیاسای از این همه همهمه! زیاده جسارتم را ببخشای، اگر صلاح ندانستی یا احساس کردی خلاف رسم و حرمت این خلوتگاهست منتشرش نکن!
کوه
نه گریزی هست نه گذاری،
نه چیزی میشنوی
نه چیزی میبینی
که هر چه میشنوی و میبینی بی مفهوم است و تو ناگزیر از فهمِ لا جِرمِ آنها،
اینجا به تلخی عادت میکنی
که باید عادت کنی،
به تلخیه قهوه
به تلخیه لهجه
به تلخیه ساعتهای دور از خانه،
خانه ای که برای تو کم کم، کمرنگ تر میشود
ولی فراموشش نمیکنی
چرا که جزیی از توست
خانه ای که هر شب خوابش را میبینی و هر روز یادش میکنی
ولی باز هر روز و هر شب که میگذرد کم کم، کمرنگ تر میشود،
نه گریزی هست نه گذاری،
این منم، منِ همیشه تنها
درست در لحظه آغاز، احساسِ پایان میکنی،
میدانی چرا؟!
زندگی به مثابه پیمودن کوهیست از دامنه ای در پای قله تا دامنه ای دیگر در دیگر سوی کوه،
تا به اوج قله که برسی همه چیز برایت تازگی دارد،
هر سنگ و صخرهای تو را مسخِ خود میکند
و هر منظره ای تو را وادار به سکون میکند که لختی به هوای تماشایش بیاسایی،
بالا رفتن و رسیدن به اوج قله چه سخت است و چه شیرین
و پراز خاطرات و منظره های تار و سیاه و سفید و منقطعِ بجا مانده در ذهن،
به اوج قله که مینگری وه که چه دور مینماید و چه سخت،
ولی شوق داری که برسی،
جالب است، در راه صعود بیشتر به قله مینگری تا دامن،
شوق و امید و دیدن هر لحظهِ مناظر بکر زندگی، تو را سر حال میکند، نو میشوی به هر قدم،
سخت است ولی شیرین، اما شیرین بودنش را حس نمیکنی،
گاه صورتت را بر صخرهای سخت میگذاری و چنان زار میزنی که گویی....
ذات صخره سخت بودن است و ذات تو دل نازک بودن و گریستن به هر بهانهای
به قله که میرسی تهی میشوی،
تهی از رسیدن،
در اوج قله ای ولی حسی نداری
دست و پاهای دلت کرخت شده اند،
لختی مینشینی به مسیری که ازآن به سختی بالا آمدهای مینگری،
وبه دامنه ای که اکنون آنقدر کم رنگ شده است که دیگر به چشم نمیآید ملتمسانه نگاه میکنی،
ولی هنوز آن صخرهٔ سخت و سیاه که ساعتی بر آن بی بهانه از سر دل تنگی گریستی را میبینی،
باز دلت بی بهانه تنگ میشود،
دل تنگِ تمام آن مناظری میشوی که گاه چشمانت را نوازش داد و گاه دلت را خصمانه خراشید،
در قله که هستی همه چیز را میبینی،
مسیری که آمدهای
و مسیری که باید بروی،
و چه پر شباهت است مسیری که باید از آن برگردی تا برسی به دامنه ای در دیگر سوی کوه، به مسیر صعودت،
چند صخرهٔ سیاه میبینی در مسیر باز گشتت که از سیاهی رنگشان میتوانی سختی روحشان را حس کنی،
با چشمانت به دنبال مسیری میگردی که از آن صخرهها عبور نکنی،
ولی نه گریزی هست نه گذاری،
گویی تمام مسیرها به صخره ای سخت و سیاه زینت داده شده اند،
در قله نمیتوانی زیاد درنگ کنی،
قله هم جزیی از مسیر توست،
باید عبور کرد،
مثل همیشه
باید گذاشت و گذشت،
از قله که پایین می آیی دیگر مسیر صعودت را نمیبینی،
نه که نخواهی که ببینی که نمیتوانی،
ولی هر لحظه به یاد آن مناظر و آن صخرههای سخت و سیاهی هستی که لختی از سر دل تنگی بر آنها گریستی،
اما پیش رو مسیرت را میبینی،
تارست،
مبهم است،
دوراست و نزدیک است،
نه میدانی مسیرت کدامست دقیق
و نه میدانی که به کجا میرسی چگونه،
ولی همه چیز را میبینی، هم مسیر را و هم جایی که باید برسی
و اینست فرق دیدن و دانستن که چه بسیارند دیدههای ندانسته!
این منم، من همیشه تنها،
تنها بر فراز قله زندگی ام،
که این تنهایی ناخواسته بوده و هست،
که همه تنها بوده، هستند و خواهند بود بر فراز کوه زندگی هاشان،
که این رسم زندگانیست،
زندگیام شتاب گرفته
چون قله را سپری کرده ام،
تو میدانی که پایین آمدن از کوه راحت تر از صعود به قله است ولی تلخ است
و این تلخی را با مرور خاطراتِ تلخ و شیرینِ روزگار صعودت شیرین میکنی،
وه که چه تلاش مذبوهانه ایست این شیرینکاری،
گاه این تلخی چنان آزارت میدهد که میخواهی به صخرههای سیاه و سخت نرسیده خودت را از دره ای، پرت گاهی، چاهی فرو فکنی،
گاه دلت میخواهد چشمانت را محکم به هم بفشری دست و پایت را جمع کنی و خودت را شتابان در مسیرِ نا کجا بغلطانی تا زود تر به سر انجامِ دامنه برسی،
دیگر برایت چیزی جز رسیدن به دامنه مهم نیست،
میخواهی به دامنه برسی تا بیاسایی از این زندگی پیماییِ اجباری...
عمو دلار
مرسی عمو دلار! البته کمی بلند است از چکامه ولی چه باک که "چکامه" نام دختر بزرگ من هم است؛ قد و بخت بلند! یا...هو
۳ نظر:
عمو دلار عزيز، چه خوش گفتى قصه همه مارا. ايكاش درسى ميشد براى دغلبازان.
افشين
عاااااااااالي بود
سلام و ارادت
منو شرمنده کردی حسابی!
و شاید جالب باشد برایت که بدانی این قطعه را زمانی که دختر بزرگم هنوز چند ماهه بود نوشتم زمانی که من در اوج قله بودم و او در ابتدای دامنه و آن روز چقدر گریستم...
عمو دلار
ارسال یک نظر