۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

دل خوش سیری چند؟ یا پاسخ یک کامنت!

File:Manet, Edouard - Young Flautist, or The Fifer, 1866 (2).jpg
The Fifer
ناشناس گفت...دل خوش سیری چند؟

دلقک: سلام علیکم جناب حضرت آدم!

آدم: علیکم السلام جناب دلقک. شما نام مرا ازچه می دانستی؟

دلقک: ازسؤال بی ربط تان فهمیدم قربان، که باید خودحضرت آدم علیه السلام باشید که تازه هبوط فرموده اید وبا زمین آشنایی ندارید.

آدم: خوب دراین صورت ممکن است حضرت عالی بفرمایید چرا سؤال من بی ربط است؟

دلقک: هرطورکه شما می فرمایید قربان ولی من ترجیح می دهم اول حضرت عالی کمی استراحت بفرمایید تا ضمناً مطمئن بشویم که حواجان تعقیب تان نکرده باشد؛ تا بعد ازآن من این آشفته بازار(نام دیگرزمین) را بشما معرفی کنم وتا حدامکان نشان بدهم تادرانتها اگرسؤال تان پاسخ نگرفته بوددلقک روی سن برود برای پاسخگویی.

آدم: استراحت لازم نیست. ممکن است بدترخوابمان ببرد وتوسط حواجان غافلگیر بشویم واین باراگررانده شویم توسط خالق اسمش هبوط نیست دیگر وسقوط است. پس راه بیفت بسمت آشفته بازاری- آدم خنده اش می گیرد از آشفته بازار ودلقک می گوید یک نخودخندیدی یادت باشد- که گفتی تا ببینیم چه نشانمان می دهی وما چه می توانیم بپرسیم.

دلقک: همان طورکه ملاحظه می فرمایید معماری عجیب وشگفت انگیزی دارد این آشفته بازار. می شود گفت یک جورنظم دربی نظمی. درحالی که راسته بازارهایی مختص یک کالا ساخته شده است درهمان حال کشورها وملت ها هم برای خودشان راسته ها وتیمچه های ویژه ای دارند.

آدم: بسیار خب برویم ونزدیک ترین تیمچه را ببینیم بلکه هم کالای مورد نیاز من را پیدا کردیم ونیازی به این همه سگ دوزدن نداشتیم.

دلقک: توواقعاً آدم بدشانسی هستی. درست وسط راسته بازار ایران هبوط کرده ای و در حالی که تادیروز این راسته پراز تیمچه ها ومغازه های الوان بود. ازدیروز ایرانی ها ریختند وسوختند وهمۀ راسته را ابلق رنگ کردند ومی بینی که نیم بیشتر فروشگاه های این جا کفن می فروشند.

آدم: من خیلی راه آمده ام ازبهشت تا اینجا، کاشکی می شد همین جا جنس موردنیازم را پیدا می کردم وزابراه نمی شدم بدنبال بازارهای دیگر که پرازرنگ وزیبایی و شادی وزرق وبرق است.

دلقک: وسط دعوا نرخ تعیین نکن. توهم مثل بعضی ازخواننده های وبلاگ من می مانی. هرچه دلت می خواهد می گویی وآخرش هم یک "همانطورکه شماهم فرموده بودید" اضافه می کنی به انتهای جمله ونظرت را بعنوان اعتراف من ثبت وغالب و قالب می کنی. حرف من این بود که این راسته بازار ایران هم تا دیروز مثل همۀ آشفته بازار دنیا پراز همۀ رنگ ها وصداها وگویش ها ونیایش ها وربایش ها  و سرایش ها وتوپ وتانک وتفنگ وخشم وخروش وقهر وزخم ورنج وعشق ونفرت و راز ونیاز ومهر وستیز وکفن ولباس عروس هردوهم سفید و....بود. وایرانی ها آمدند و کل راسته شان را وقف کردند وبعد هم اجارۀ 99 ساله دادند به آخوند های سیاسی. وفقط چند تا تیمچه درانتهای بازار برای مصارف رنگی نگاه داشتند.

آدم: پس قربان دستت اگر زحمت نیست عوض اینکه این همه زر بزنی مرا زودتر ببر انتهای راسته بازارایران تا جنسم را بخرم وتا حوا پیدایش نشده یک قلپ بخورم تا این قدر بمن فخر نفروشد که آدم هم آدم های قدیم ونه این مفنگی های روغن نباتی.

دلقک: بسیار خب. شما هم مؤدب باش وپرت وپلا نگو این جا زن وبچۀ مردم رد می شوند وتازه این مأمورهای پاچه ورمالیدۀ آخوند ها هم مواظبند که دهانت را ببویند مگرکه گفته باشی "دوستت دارم". آن چند تا مغازه ای که آن انتها معلومند وبر عکس همۀ مغازه های تاریک؛ روشنایی تند وگرم والوان دارند تنها دکان های "دل خوش" فروشی باقی مانده اند. اگر خیلی عجله داری می توانی سریعتر بروی ومشغول بشوی تا من هم برسم. فقط مواظب باش که به مردم تنه نزنی مخصوصاً به باربرهایی که بارکفن بردوش دارند.

آدم: سلام خانم محترم لطفاً یک سیر از آن -بادست نشان می دهد-دل خوش بمن بدهید. فرمودید سیری چند است!؟

حوا: سلام آقای آدم. بنده چیزی عرض نکردم شما هول تشریف دارید وگمان می کنید که قبلاً مرا دیده اید وازمن قیمتی پرسیده اید. درصورتیکه من اولین بار است شما را زیارت می کنم. آن دلخوشی هم که اشاره می فرمایید یک نوع الماس گران قیمت است که "دامن حوا" نام دارد. فکرنمی کنم بدرد شما بخورد چون شما تا حالا هیچ نوع دلخوشی مصرف نکرده اید واین دلخوشی سنگین برای شما خوب نیست چون رودل می کنید.

آدم: ای خدا توی این دنیا هم ازدست این حوای دربدرشده که دربدرمان کرد درامان نیستیم وروبه حوا عصبانی: شما چه خانم گستاخ وبی ادبی هستید من ازشما قیمت یک جنس را پرسیدم وشما برای من قصۀ حسین کرد شبستری تعریف می کنید. بشما چه که رودل می کنم یا نمی کنم. شما جنست را بده پولت را بگیر بقیه اش هم بخودم مربوط است.

دلقک: آخر آدم حسابی کسی هم دلخوشی به این نایابی وگرانی را باسیر می فروشد که تو ازخانم حوا قیمت یک سیر دلخوشی درجه یک را پرسیده ای. مقیاس ومعیار توزین "دلخوشی درروی کرۀ زمین. [تأکید می کنم درهمه جا وبدون استثناء] نخود وگرم وقیراط ودربالاترین سطح مثقال است. وتازه بخاطر اینکه خیلی گران است خیلی ها درتمام 60 - 70 سال زنده بودنشان چندنخود بیشتر گیرشان نمی آید. والبته رضایت هم دارند. من هم بخاطر همین شناختمت که نامت باید آدم باشد. چون هالوتر از آدم کسی نیست که باورکند یک سیر دل خوش یک جا پیدا می شود.

آدم: خیلی خوب. متأسفم. پس لطفاً مرا راهنمایی کنید تا هرچقدر می توانم با این پولی که دارم "دلخوشی" بخرم. چون که دیگر نای راه رفتن وهیچ تحرکی را ندارم وبد جوری خورده توی ذوقم. وسکه های شاه عباسی اش را می ریزد توی دامن حوا.

حوا: متأسفانه این پول به اندازۀ خریدن یک نخود از ارزان ترین دلخوشی موجودهم کافی نیست وحداقل دو صد پونددیگر باید بدهی برای یک نخود.

دلقک کیف پولش را درمی آورد و20 پوند نقدمی دهد و80 پوندهم با کارت اعتباری اش پرداخت می کند: 
حواجان خواهش می کنم یک صد پوند هم تخفیف بدهید ویک نخود دلخوشی به آدم بدهید والا درد سر خودت زیاد می شود چون برای برگرداندنش مجبوری مجدداً بروی به بهشت وخودت می دانی که چه جهنمی است بهشت.

حوا درحالی که دامنش را تا روی سینه اش بالا می آورد برای برداشتن سکه های شاه عباسی؛ با گفتن چشم به دلقک یک نخود از دلخوشی "بخشیدن قابیل" وزن می کند وبا ممنوعیت عشق یک حوا دربین لبهای تشنۀ آدم ذوب می کند. وپرده می افتد. یا...هو


۷ نظر:

ابراهيم سالك گفت...

داستان خوشگلی‌ بود.
حالا من موندم اون دلقکه چقدر دلش خوش بوده که صد پوند هم از جیب داده واسه یه نخود دل خوش واسه یکی‌ دیگه!

Tea گفت...

دلقک جان این ساز شماهم یوقتایی یه پردهایی میزن که از یه ساز پیر بعید بنظر میاد یه همچین شعبدهایم بلد باشه.
حالا اون دوستمونم که میخواسته سیری دلخوش بخره شاید پولشو داشته, از کجا معلومه؟
ولی بهرحال باعث شد اینجور پرد زدنهام از شما رو بشه که من همش غصه نخورم که این دلقک ما هم که همیشه مذهبیه. خیلی ممنون که همیشه مینویسی.

Tea

ناشناس گفت...

مرسی دلقک عزیز با این پاسخ زیبا لبخند به لب من کاشتی.مرسی که از جیب خودبرای دل من پرداختی و به ابراهیم خان هم بگو که در کوچه ما این کار دلقک اصلا غریب نیست اگر گاه گاهی گذری داشته باشد در آن کوچه.دیگر اینکه مرسی برای تبریک عید .راستش هنوز نمیدانم چه عیدی است . تو بالاترین و اینور آنور دیدم که عید را تبریک میگویند گفتم یادم باشد از دلقک بپرسم . بسکه مهربان است دلقک و به من نمی خندد. نوروز را که خوب میشناسم که 4 ماهی مانده تا برسد , کریسمس و سال نو میلادی هم که یک ماه بیشتر مانده که برسند. راستی دلقک جان هیچ فکر کردی اگر هوس وهمت کنی بروی توی خط داستان و رمان میتوانی از سووشون و کلیدر و .. چند تای دیگر هم جلو بزنی اما شاید نه از همسایه ها و شوهر آهو خانم. حیف تونیست هر روز باید چند بار نامهای کدر ,کثیف و بی خاصیتی چون احمدی و موسوی رااز مغز عبور دهی و با سر انگشتان به برگ نور افشان کامپیوتر بنشانی؟از ماگفتن بودچون که لذت بردم ازاین داستان پر طنز, وراز ورمز, تراژدی و ذوق و شوقت. شاید هم کمی به فکرم فشار بیاورم که کجا هستم که عید هم میشود نمیدانم چه عیدی در کار است.

Dalghak.Irani گفت...

آقا ابراهیم سلام
این هم ازپاسخت که اگر گاهی ازکوچۀ دیگر عبور کنی بغیر ازفرسودن سلول های خاکستری درسیاست می بینی که دلقکها کار اصلی شان مخارج از آبروست برای آبروی یار.جیب که چیز مهمی نیست.مرسی که ازقصه هم خوشحال بودی. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

تی جانه قربان!
بعله درست می فرمایید. گاهی باید زد به صحرای کربلا دراین آشفته بازار لامذهب ها! بس که قیرگون است این شب بی انتهای "ازجان مان چه می خواهند این قبیلۀ تاریکی مطلق" گاهی مجبوری درمیانه هایش آواز سر بدهی که کمی مقاومت شاد بیشتر آزادمان خواهدکرد.چاه نجات فقط چند متر مانده برسد به گیرافتادگان دراعماق. مرسی Tea که می آیی وچایی را دم نکرده می روی. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

وقتی کینزابورواوئه در1994 می گفت که وضعیت ذهنی هیکاری پسرآنموقع سی ساله اش- بنظرم- دراستعدادادبی اش بی اثرنبوده؛ فکرمی کردم که اگر یک پسر عقب افتادۀ ذهنی می تواند بشکوفایی کینزا منجر شود تاسرش بخورد به سقف جایزۀ نوبل ادبی. لابد من وما که مواجهیم با یک ملت عقب نگه داشته شدۀ ذهنی می توانیم ده ها وصد ها اثر درحد نوبل تولید کنیم. ولی البته همت می خواست وجسارت و کمی وقت فراغت که بهترین استعاره اش را ویرجینیا وولف دارد درآن رسالۀ درجواب "چرا زن ها به اندازۀ مردان داستان های خوب نمی نویسند" که عنوان رساله اش که کتاب شد بعداًبا عنوان:

"اتاقی ازآن خود"

البته این بهانه را خودم هم قبول کردم تا روزی که 1998 شد وژوزه ساراماگوی نازنین نوبل را برد با رمان کوری. وساراماگو دوروبر سن آن موقع من تازه راه افتاده بود برای نوشتن دوباره بعدازیک شکست خفیف درجوانی. ومن بازهم گفتم دیگر بهانه نیاورم وشروع کنم به نوشتن. که اگر ساراماگو ازتخیلش باید استفاده کند برا ی شهرکوران. من می توانم عین واقعه را بنویسم مستند وازتخیلم هم استفاده کنم درپایین کشیدن فتیلۀ تراژدی تا خوانندۀ غیرمسلمان را بوحشت غیرقابل تحمل نیندازد. ولی وسواس من برای مسئولیت قلم وچه سخت است نوشتن ومسئولانه نوشتن. والبته نداشتن همت برای کندن از آشی که آخوند های سیاسی درکاسه ام ریخته بودند مستقیم. و...
مرسی که گفته بودی بنویسم واین بار از حنس ادبیات فقط. همتش را ندارم وخیلی دیر کرده ام ومأموریتی نیمه تمام دارم برای صحنه ای که دلم می خواهد دلقکش من باشم برای دیدن خندۀ بچه ها. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

راستی آقای سالک
یادم رفت بگویم که حق با نگرانی شما بود وکیمیا وسایر خانم ها کماکان غایب هستند وبغیراز خانم آشنا که با ادب ومتانت همیشگی تشریف آوردند ویادداشت گذاشتند بقیه فعلاًتوی کار دید وبازدید و...هستند والبته که ما هم دلمان می خواهد همه ودررأس همه خانم های محترمه خوب وخوش باشند ولی یک اطلاعی هم می دادند بدنبود. یا حداقل این است که ما از ادامۀ لطف شان مطمئن می شدیم. بهرصورت خواستم خدمتتان بگویم دغدغه ام را وخواهش کنم حالا که زحمت می کشید وبرای استفاده ازسوبسید دلقک راهی آن کوچه هستید لطفاً یک دق البابی هم بکنید بر همسایگان وهمرهان رستاخیز مان. مرسی. یا...هو