۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

شما که غریبه نیستید؛ بریده بودم!


ای پیک ِ راستان خبر یار مابگو

احوال گل به بلبل دستان سرابگو

مامحرمان خلوت ِاُنسیم غم مخور

با یار ِآشنا  سخن ِ آشنا  بگو

جان پرورست قصۀ ارباب معرفت

رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

جانها زدام ِزلف چوبرخاک می فشاند

برآن غریب ِما چه گذشت صبا بگو

برهم چومیزد آن سَر ِزُلفین ِمشکبار

با ما سَر ِچه داشت بهر ِخدا بگو

هرکس که گفت خاک ِ در ِ دوست توتیاست

گواین سخن معاینه درچشم ِما بگو

آنکس که منع ِ ما زخرابات می کند

گودرحضور ِ پیر ِمن این ماجرا بگو

آن می که درقدح دل ِ صوفی بعشوه برد

کی درقدح کرشمه کند ساقیا بگو

گردیگرت برآن در ِدولت گذربود

بعدازادای خدمت وعرض دعا بگو

هرچند ما بَدیم تومارا بِدان مگیر

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

براین فقیرنامۀ آن محتشم بخوان

با این گدا حکایت ِآن پادشا بگو

حافظ گرت بمجلس اوراه میدهند

می نوش وترک زَرق زبهر ِخدابگو

...............................

بدون شرح

۷ نظر:

ناشناس گفت...

گفتم که بر خیالت راه راه نظر ببندم
گفتا که شبروست او ازراه دیگر آید.
گفته بودم به خودم که دیگر هیچ وقت نه سلامی نه حرفی با تو, فقط بخوانم و بروم . اما انگار که توهم بله میدانی نقط ضعف یا هر چه نامش بگذاری در من کجاست:حافظ.
فکر نمیکردم توهم, تویی که در نوشته پیشین برای یک سردار, یک نظامی,یک سیاستمدار آنهم در جمهوری اسلامی آن سوز و گذار را راه انداخته بودی باز هم دلی با حافظ داشته باشی. اشتباه کردم,هورا خافظ تا کجا ها میروی !همینطور برو حافظ جان تلخی آن نوشته پیشین پاک شسته شد و رفت پی کارش من دوباره با دلقک آشتی کردم.راستی شاید دلقک اصلا یادش نیاید که من کی و کجا باش قهر کرده بودم.مهم نیست هست؟همین نوشته دل مرا تازه کرد دوباره.

کیمیا گفت...

...
مامحرمان خلوت ِاُنسیم غم مخور
با یار ِآشنا سخن ِ آشنا بگو
....

عجب حافظی!wow
بسیارزیباوبسیارشگفت آور

خ.آ گفت...

دشمنت ببره دلقك .نگو از اين حرفا . ديدي وقتي بزرگترا دمغن كوچيكترها چطور پژمرده ميشن .. دلت به حال ما نميسوزه؟

کیمیا گفت...

http://nurizad.net/?p=1117
اینو خوندید؟

Dalghak.Irani گفت...

گفتم که بر خیالت راه راه نظر ببندم
گفتا که شبروست او ازراه دیگر آید.
سلام.
"نه که یادم نمیاد کجا قهر کردی حتی یادم نمیاد کی عاشقم شدی!"
ولی من یادم است که با اولین کلیکت کلکم را کَندی بس که من ساده ام وزود دل می بازم ودیگر دل نمی کَنم. دوستت دارم وگام های نازنینت را روی مژه های دلقکت گذاشتی برای دوباره مهربان خواندنش. خواهش می کنم دیگر نرو حتی با خبرقبلی. ما می توانیم بنیروی گسترش دوست داشتن به پهنای دلمان، خانه مان، کوچه مان، خیابان مان، روستای مان، مزرعه مان، شهرمان، اداره مان، ایران مان وجهان مان دنیای بهتری بسازیم برای عشق بازی! خواهی دید بمان وکمی دندان روی جگر بگذار. نه این ضرب المثل خیلی خشن وخون آلود است. پس عوضش می کنم وازت خواهش می کنم کمکم کن با کمی بخشش بیشتر خطاهایم ونرو. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

خیلی کم سخت می نویسم. معمولاً نوشتن کار راحتی است برایم. دیشب حجم بزرگی ازمطلب را توی معزم جابجا می کردم که قالب بگیرد برای همان دوروبر1000 کلمۀ پست های متوسط. دوبار دوپاراگراف نوشتم که هیچ کدام راضی ام نکرد واین جزو معدوددفعاتی بود که چنین فسفربیهوده ای را سوزانده بودم. البته بعدازترک سیگار که درهنگام نوشتن شرطی شده بودم برای پیداکردن لغات یا ترکیبات سخت؛ پیش می آید کلافگی بدون نیکوتین ولی کپ کردن دیشب مغزم نوبربود.

رفتم درآغوش یاریگرحلقۀ یاران دلقک ایرانی وهرچه عقده داشتم از فیلترینگ وغربت و ای خدا مص صبتو! شکر با ملات یکی دوقطره اشک ریختم توی کلاه شعبده پیامبرعشق وخوب بهم زدم وصداکردم دخترسه سالۀ آن خانم جوانی که کامنت می نویسد وازش خواهش کردم که دستش را بکند توی کلاه شعبدۀ دیوان خواجه وپرنده را دربیاورد. بچه خیلی ذوق کرد مثل همۀ بچه ها وهمۀ پرنده ها، ولی من خودم خیلی دوست نداشتم بعضی رنگ های پرهایش را.
ازبس که گفته ام راجع بصداقتم باشما خودم هم باورم شده وخجالت کشیدم دست کثیف ریایم رادوباره فروکنم درپاکی زلال خواجه. وامیدم به توبود کیمیا که حتماً نظر می دهی وچون نظری شاعرانه وصائب داری می فهمم که خواجه هنوزهم تحویلم گرفته برای راهنمایی یانه. ومرسی که کلمۀ شگفت انگیز را بکاربردی. خیلی کمکم کرد. یا...هو
مطلب نوریزاد را هم دیدم مرسی.

Dalghak.Irani گفت...

درست می فرمایید خانم آشنا قسمت تناسب منطقی ومستقیم بین دمغی بزرگ ترها وکوچک ترها. ولی من هم که ازاول می دانستم نخته گازرفتن ِپای کوبان ودست افشان درشاهراهی که دشمن کوره راهش کرده همیشه مقدورنیست وبرای توجیه این روزهای کمی تلخ هم؛ سنم را طوری انتخاب کردم یا بهتربگویم درسنی خودم را مبعوث کردم که همانقدر بتوانم بزرگتر ودستوردهنده باشم که کوچکتر وخودلوس کننده. ومگرنه اینکه پیری عبوری دوباره هم است به بچگی. پس مرسی که دمغی یک بچۀ دماغوراهم مادرانه تحمل می کنید ویک آبی ازمهربه سروصورتش می زنید تا احساس بازهم بزرگ تری کندوکاروان سالاری "بریدن نفس دشمن" را به رنگ وزندگی وشادی ودوستی وعشق ازسربگیرد.
مرسی که روحیه ام را تازه می کنی تامطمئن بشوم که زندگی چقدرزیباست. چون انسانیت زیباست. یا...هو