۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

افتخار می کنم که یک ایرانی هستم: سلام بر "شهرک امید تهران" و آن جوان افغان!

The Open Window


1- خب به سائقه و ذائقه خیلی سریع عنوان های خاص و نا متعارف در نگاهم می نشیند. امشب که سایت روزنامۀ اعتماد را باز کردم قبل از اینکه "اقتصاد مقاومتی حضرت آقا" و "جدایی سیاسی ری از تهران" و "چاه های نفت در دست بخش خصوصی" بعنوان تیترهای درشت سیاسی - همه در جهت ویرانی ایران - نظرم را جلب کند تیتر فرعی "من یک افغان هستم" توی قلبم تیر کشید و رفتم سراغش. و چه خوشبخت بودم که چنین کردم.

2- ماجرا مربوط است به کودک - نوجوان افغانستانی که در14 سالگی از  افغانستان فرار می کند و در تیرماه  سال 1383 وارد ایران می شود. او سرگذشت رقت بار اما فریبایش را از کودکی شروع می کند و از خانۀ پدری که دو همسر و 12 فرزند داشته و دارد و چه با احترام و همدلانه سختی های زندگی در فقر و بی سوادی - همۀ اعضای خانواده - را به تصویر می کشد و جا بجا پدرش را ستایش می کند و برای او دل می سوزاند. در ایران اما با مشکلات زیادی روبرو می شود و هم بدلیل سن کم و هم بدلیل بی سوادی نمی تواند به ثبات لازم برسد تا یک سال اول . در این تاریخ (تیرماه 84) است که گذرش به شهرک امید در شمال شرق تهران می افتد و بعد از یک سال کمک سرایداری در مجتمع مسکونی شماره 10 شهرک امید منتقل می شود به بخش فضای سبز شهرک به مدیریت فرشته ای بنام "عبد الحسینی". او تعریف می کند که چه رنجی می برده است از بی سوادی تا اینکه روزی شخصی بنام "صداقتی" می آید و از کارگران افغان می پرسد چه کسانی می خواهند درس بخوانند و او داوطلب  اول می شود. و درس خواندن در نزد "عمو خیاط" - نامی که صداقتی می گوید بچه ها صدایش کنند - شروع می شود.

3- از اینجا به بعد که مدت زمان پنج سال - تابستان 86 تا کنون - اخیر را شامل می شود بیشتر به رؤیا و افسانه شبیه است تا امکان وقوع. اما این رؤیا را او (جوان افغان) و آن ها (مسئولان و شهرک نشینان شهرک امید) محقق کرده اند زیرا که همۀ وقایع نگاری فشرده و شیرین این "من یک افغان هستم" مالامال است از اسامی زنان و مردان ایرانی باشرف و قابل حسودی شدید که نام واقعی هستند و در شهرک امید واقعی زندگی و خدمت می کنند: "عبدالحسینی" مسئول فضای سبز شهرک. صداقتی (عمو خیاط) مسئول آموزش غیر رسمی به افغان های شهرک؛ خانم افسر کارمند بانک کشاورزی شعبۀ قنات کوثر. رحیمی مدیر عامل ساختمان شماره 10 و ... کودک دیروز و جوان امروز افغان در عرض مدت پنج سال هم کار می کند و هم درس می خواند و هم زبان انگلیسی یاد می گیرد و هم کامپیوتر بلد است و هم در مسابقۀ سفرنامه نویسی برنده می شود و اینک در کلاس دوم دبیرسان است و اما بدلیل اقامت غیر مجاز قادر به شرکت در امتحانات نیست.

4- قصۀ این جوان بسیار مفصل و طولانی است و خواندنش بویژه برای "دنبال امید و الگو جویان" بسیار عبرت آموز: چه در بین جوانان برای مبارزه با سرنوشت و چه در بین بزرگان بدنبال "لذت خدمت". من اما کارشناس مهاجرت و رفتار با مهاجران نیستم و در مورد سیاست های یک رژیم سیاسی مستقر در برخورد با مهاجران بدون موضع هستم. یعنی نه می توانم بگویم کدام سیاست درست است و نه درپی باز کردن چنین مبحثی پیچیده در وبلاگم هستم.  هرچند که افغان های مهاجر هم رنج خود ما ایرانیان را دارند در یک سیستم بلاتکلیف و ملوک الطوایفی جمهوری اسلامی؛ که سیاستی تعریف شده و قانونمند و تعیین تکلیف کننده ندارد؛ و هر فرماندار و استاندار و بخشداری که هوس می کند یک حرفی می زند و یا اقدامی می کند که قبل از تضییع یا گشایش در کار افغان ها بیشتر رسوایی بار می آورد برای ما ایرانی ها. منظورم از نوشتن این پست این است که حسودیم را و دلتنگی ام را نشان بدهم و غبطه ای که به حال "عبد الحسینی" و "عمو خیاط" و همۀ این مردان و زنان آزاده ای می خورم که چنین بی هیاهو و خالص عمر مبارک شان را صرف نام ایران و ایرانی می کنند و من و ما چه می کنیم! درود و سلام به همۀ ایرانیان پاک سرشت.

بعد از تحریر: البته که نام شهرک امید واقع در منطقۀ لویزان هم محرکم بود در نوشتن این پست. چرا که خود من هم در آنجا آپارتمانی داشتم و سال های 71 تا 73 را در آنجا زندگی کرده ام و تعصبی صادق دارم به این شهرک که اگر زیباترین در تهران نباشد یکی از زیباترین ها است. و این نشده است مگر به کوشش افسران پاک سرشتی که آنجا را مدیریت کردند و ساختند و هنوز هم در عالی ترین سطح مدیریت می کنند. این شهرک که قبل از انقلاب توسط فرانسوی ها ساخته می شد برای گارد جاویدان شاه. بعد از انقلاب با چه خون دل هایی از دست سپاه و همۀ طمع کنندگان نجات داده شد و به دست با کفایت تیمسار کاریزی - سه سال از من ارشد تر - سانتی متر بسانتی متر با عرق شرف او و همکارانش ساخته شد؛ و به پرسنل نیروی زمینی عمدتاً با سهمیه هایی اندک هم برای نیروهای هوایی و دریایی ارتش واگذار شد. به تیمسار کاریزی و همۀ تیم پاک سرشت سازنده اش هم درود می فرستم و دستشان را می بوسم! یا...هو

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سپاس از تیمسار گرامی.

ناشناس گفت...

لطفا این مطلب رو بخوانید، من که خواندم کمرم شکست از تلخی‌ ماجرا‌، دلم گرفت از روزگار,,ممنون از بزرگواری شما ، شاهین

http://selfintelligence.blogspot.ca/2012/07/blog-post_25.html

ناشناس گفت...

درود به عمو خیاط

Unknown گفت...

امروز که این را می نویسم با تاسف همراه با چشمانی پر از اشک می نویسم که متاسفانه تیمسار کاریزی عزیز از میان ما رفت . وقتی او را دفن می کردند با خود می گفتم که نه یک نفر بلکه یک لشگر در حال دفن شدن است . آه و صد افسوس