1- همسن و سال بودیم و هستیم در نزدیکی دو سه سال من و آقا مسعود. اما مسعود کیمیایی اینقدر بزرگ شده بود که قیصر می ساخت و من اینقدر کوچک مانده بودم که دیالوگ های بهروز وثوقی را با صدای منوچهر اسماعیلی حفظ می کردم و برای جوانان همسن و سالمان و همراه با هم ادای قیصر را در می آوردیم و خان دایی را. سینما شهر فرنگ را دوست داشتم قبل از انقلاب؛ همانطور که سینما فرهنگ را پاتوق فیلم دیده هایم کرده بودم بعد از انقلاب؛ و سینما آزادی قالیباف را که مجالی برای دیدنش نیافتم. خب خجالت ندارد گفتن اینکه - بارها گفته ام - یکی از غصه های غربتم از دست دادن سینما بود در فرهنگ و آزادی و چقدر دلتنگ سالن چهارسو و سایه هستم و بودم همواره در این گوشه؛ بیاد کارهای محمد یعقوبی و عمو قطبه و رحمانیان و کوهستانی ها و ... آخ! لعنت به باعث و بانی اش! بیش باد.
2- خب وقتی خاک بر سرت کردند و ریشه ات را از خاک آشنا - دلم غش رفت برای بهمن فرمان آرا - در آوردند و نامت را هم گذاشتند "آنور آبی"! دیگر چه شلتاقی می ماند برای شاخه های پژمرده و وارونه ات از بی آبی سرچشمه های هنر ایرانی. و من پنج سال است که در چنین برزخی به امید بازگشت به روز رستاخیز دوبارۀ وطنم و آن بهشت رؤیایی در سرزمین آبا و اجدادی ام؛ حتی مرثیه ام نمی گیرد دیگر با کیبوردی که نه جان قلم سابقم را دارد و نه طراوت سن و سال نهالی ام در گلدان ایرانی. پس طبیعی است که یادم برود "چه می خواستم بگویم و چه گفتم" بروزن نوستالوژی "چه می خواستیم و چه شد" کوفت و زهرماری.
3- علی دهباشی را از نزدیک نمی شناسم؛ همانطور که از دور هم. فقط چند بار نامش را دیده ام در شناسنامۀ کِلک سابق و حالا بخارا و جانی که می کَنَد مقدس؛ برای ادب و هنر و فرهنگ و نشانه های زندگی ایرانی. و چنان شایق و چنان راغب و چنان عاشق که گاهی بسرم می زند که حتماً در "قالب" آدم آهنی است با این توان بی انتها و در "روان" فرشته است با این حس رؤیایی. اما او فقط یک آدم است مثل آدم که باید همه باشیم و نیستیم! همین. او یک تنه و سمج و قلندر و جسم فرسوده و حتی مریض ایستاده بر عصارۀ میراث هنر و فرهنگ و ادبیات ایران در همۀ این سال های طولانی وبا؛ و شما بهتر می دانید که چراغ دانش و هنر برافروختن در "از خمینی تا خامنه ای و از هاشمی تا خاتمی و حتی در طول نکبت مضاعف احمدی نژاد" چه هنرمندیی می خواهد و جان سختیی و عشق و شوری به پاسداشت هنر و فرهنگ ایرانی.
4- علی آقای گل اینبار به بهانۀ مسعود کیمیایی و بزرگداشتش مجلسی آراسته از همۀ غول های پیر و در حال پژمردن و حسرت باران ایرانیان که "ای وای داریم تهی می شویم از عقبۀ مدرن مان و هنرمندان ناب مان و هنوز هیولای خرافات در چهچهه است در درشتنمای میکروسکوپ پاستور" و فرش قرمزش را به قدم ها و یادهای دایناسورهای در حال انقراض ایران سپرده است از فیلسوف شایگان حاضر تا پروفسور بیضایی غایب؛ و قلب ایران را مغز و مغز ایران را قلب داده است برای تپیدن در عین حال اندیشیدن. (اینجا)
5- گفتم که بی بضاعت بودم برای حتی بوسه ای بر قدوم مبارک شان همواره در گذشته؛ حالا که دیگر حتی محرومم از محضرشان. بنابراین فقط آمدم بگویم که دوستشان داریم و به همه شان مباهات می کنیم و می فهمیم و قدردانیم علی دهباشی را که چراغ خانه را روغن می ریزد و آتش مقدس عشق و زیبایی و ادب و هنر را به سو سو هم شده زنده نگه می دارد برای جشن های آخر تاریکی بزودی. انشاءالله. دستمریزاد و بوس. یا...هو
۱۵ نظر:
شعر خوانی عبدالجواد موسوی در همین مجلس را هم می گذارم برای عمودلار و مستانه ام که پست قبلی پاسخ نیازم را دادند و آمدند:
از درونِ چاه
ای دریغ
ای دریغ.
روز وشب
وردِ عاشقان
دریغ
و
ای
دریغ شد
هر سیاه هرز چالهای
ستیغ شد
آفتاب سر بلند و مستدام
پشتِ میغ شد
های و هوی و نعرهی دلاورانه
جیغ شد
جیغِ رنگ رنگ
جیغِ زرد
جیغ تیره
جیغ ساده و
بنفش
جیغ!
واقعاً چه چندشآور است جیغ
مثلِ ناخن معلمی که ناگهان
کشیده میشود
روی تخته سیاه
آه
سهم ما
شادمانه زیستن نبود
اشک بود
و
ناله بود
و
خوفِ از گناه
شکر میکنیم شکر
شکرآنکه مدتی است
درمیان چاله نیستیم
شکر میکنیم شکر
از درونِ چاه
آه از درون چاه خوشگل است ماه
ماه از درون چاه خوشگل است آه
ماه میخرامد و
ستاره ها سرود خوان
به گرد او
سهم ما ولی فقط نگاه
فقط نگاه و آه
«چند بار گفتهای؟
رها کن این لفظ آه را»
حرفتان بهجا
ولی
در بساط ما
نمانده غیر آه
این نشانهی دریغ
ذوق را
از تمام شاعران گرفت
ای شگفت
ایشگفت
خیلِ بی شماری از فرشتگان
دیو و دد شدند
رودخانهها
همیشه جاریانِ بیامان
سد شدند
پیرها
آخرین نشانههای برکت زمین
زیر پای نورسیدهها
لگد شدند
روزنامهها
راویانِ کذبِ آشکار
مستند شدند
کودکان
مظاهر بهشت جاودان
کوهی از حسد شدند.
باژگونه عالمی است:
آدمی گرگ آدمی است
در لباس میش نه-که حیلتیست نخنما-
دعویاش برادریست
حاصل درختها:
بی بریست
فصل
فصلِ دیگریست
فصل دیگری که دیو
در کرشمه نه
که در مقام سروریست
دیو سیرتی
گواهِ برتریست
آن که آدمیاست...
«آدمی؟!
نیست
جستهایم ما»
واپسین نشانههای آدمی
رفت
مثلِ برق و باد
یاد
یاد
یاد سالهای پیش از این
که فکر و ذکرمان
معاشمان نبود.
درد آب ونان همیشه بود
لیک
درد مردمان
« فقط»
درد آب ونان نبود
فیالمثل حقیقتاً
دردِ مرد
درد بود
درد زایمان نبود
خدا
همان خدای لاشریک
همان خدای بی نشان و رنگ
فلان و بهمدان نبود.
عشق
سرگران نبود
غصّـه
جاودان نبود
این
نبود
آن
نبود
نقلِ دیگران نبود
«دیگران؟
دیگران کهاند؟»
بیتعارف و صریح:
همین من و شما
یعنی از همان دقیقهای
که بنده «من» شدم
شما «شما»
ما و من
من و ما
ریشهی تمام فتنهها
شاخههای آن:
دروغ و حقّـه و ریا
هی مگو:
مرگ بر زمین
مرگ بر هوا
مرگ بر کسی
که تکیه زد به تختِ پادشا
آرزویِ مرگِ دیگران
آرزوی کوچکی است
یادگارِ
خلق و خویِ کودکی است
راستی
تا به حال
فکر کردهای
که از که بردهای نسب؟
ای عجب
ای عجب
ای عجب از این عفونتی
که رخنه کرده در پی و رگ و عصب
وصف میشود
ولی نمیتوان به چشم دید
مثلِ رنگِ موریانه
در دلِ سیاهِ شب
مثلِ رنگِ کفرِ آشکارِ
بولهب
رنگِ آتشین گدازههای تب
رنگ تیغِ قهر رب
قهر رب
قهر رب
قهر رب کجاست؟
تا بسوزد این درخت کهنه را
که شاخههای آن
سایه گسترانده آن چنان
که گوشهای اگر که غنچهای شکوفهای زند
بدون شک
سرنوشت او
فسردن است
یا بدون درکی از حیات و نور
آرزوش مردن است
شرط زندگی:
سر سپردن است
بار دیگران
به دوش بردن است
بار میبریم بار
ناامید
از زمین و از زمان
ولی،
ظاهراً امیدوار
ساکنیم و بیقرار
عاشقیم و بیبهار
پردلیم و در فرار
بار میبریم بار
بار میبریم بار!
دلقك عزيز، ممنون از متنت كه يادآورى تلخ و شيرينى شد براى من از دوران خوبمان و حسرت جوانيم، اگر به دادستان تهران باشد ، همين فرداست كه براى اين بزرگان به بهانه تشويش اذهان عمومى احضاريه مى فرستد،
هنوز درگوشم صداى فرياد ناصر خان مى آيد كه؛
قيصر كجايى كه فرمونت رو كشتن...
و فريادى پشت آن برايم تداعى مى شود كه؛
مردم كجاييد كه قيصرتان را هم كشتن...
ارادتمند، افشين قديم
سلام و ارادت رفیق جان
متنت فوق العاده و شعرش بی نظیر است. این شعر را با صدای نعره و چهچه شجریان بخوانید دیوانه نشوید دیوانه اید.
...
شاعر شنیدنی ست اما میل میل شماست آقاجون!
و راستی که چقدر دیر شد اما هنوز تو نیامده ای!
............................
ساعت خاکسپاریم نزدیک است!
به انتظار تو پیراهن آبیم را پوشیده ام از ابتدای شب!
و چشمانم مدام در آینه پی اشتیاق چشمهای تو می گردد
سهم من از تو
اندوه پرصلابتی است که از دیدگانم سرریز میشود به اندرونی قلب...
سهم من از تو
انتظار است و درد،
انتظار است و داغ!
سهم من از تو تیک تاک بی امان زمان است
درقفس تنگ سینه ام!
دست بر آن می نهم تا به سکون وادارم شتابش را
آرام نمی گیرد دیگر!
نه با نوازش دستهایم،
نه با امیدهای واهی هر روزه...
تمام شد!
دیگر فرصت عاشقانه زیستن نخواهم داشت...
بگذار برایت بشمارم عمر تنهاییم را...
بگذار پرده بردارم از شکیبایی ناشکیبم!
نیامدی ای عشق!
نیامدی و مرا با معشوق های خیالی به خود رها کردی
نیامدی و دیگر زمان مجالم نمی دهد،
آدمیان مجالم نمی دهند.
نیامدی و ندیدی به خاک می سپارندم این روزها
هر صبح و هر شب...
اما هنوز هم
چشم هایم را نمی بندم شاید بیایی آخرین لحظه!
اگر آمدی گوش کن؛
وقتی جان به لب رسیده،
سکوت بلندترین فریادهاست!
گوش کن!
می شنوی جان به لب رسیده ام را؟
می شنوی آخرین آواز عاشقی را در غروب چشمهایم؟
مرا توان در گور زنده ماندن نیست!
نجاتم بده ای عشق....
سلام دلقک عزیز چقدر پستاتون رو دوست دارم و شاید اگه خودتون رو ببینم یشتر پبیشتر بیشتر خودتون رو دوست داشته باشم .انشاله ببینمتون
علی دهباشی مرد شریف و بزرگواری هست. مجلهای منتشر میکنند به اسم بخارا.
http://bukharamag.com/%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D8%B1%D8%A7%DA%A9-%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87
میتونی اشتراک سالیانه رو بگیری به قیمت واقعا ناچیز. واقعا به همه توصیه میکنم.
این اشعار تنم را لرزاند.
ناشناس گرامی این پست هنری ادبی با شعری عالی بود یعنی چه میزنی توی ذوقمان با این کپی پست از زرزر یک دیوانه بد ترکیب؟ حالمون را به هم زدی واقعا. سلیقه هم خوب چیزی است ها.
مانی راست می گوید خدا وکیلی. این متن خیلی زیاد سخیف و دستمالی شده و یک میلیون بار شنیده شده از زبان حداد عادل و صراف قادر و پشمک عالم و نه جای سؤال دارد و نه ارزش جواب. پس با اجازه تان محتوایش را حذف می کنم که به چشم انداز عزیزانم آسیب نرساند. یا...هو
ببخشید چون برای "آزادی یواشکی" امکان کامنت نیست اینجا مینویسم. به نظر من حرکت درستی است و یک قدم به پیش و از حالت دفاعی به حالت حمله در آمدن است. اگر پستی برای آن گذاشتید در آینده امکان بحث بیشتری هست.
دلقک نظرت در مورد اینده بازار ارز چیه؟ ادعای دلار تک نرخی 2650 تومنی دولت مردا رو تا چه حد عملی میدونی؟
از دهباشی چیزی نمی دانم و با این وصفی هم که از کیمیایی آمدی ، جرات نمیکنم نظرم را بگویم که حاشا عیشت منقص شود و خاطر عزیزت آزرده گزند .
اگر بر باعث و بانیش لعنت میفرستی ، باید بگویم کیمیایست یکی از آنها در آن زمان که فریدون گله با کندو ، غلبه حاشیه بر متن را بیم میداد و شورش مهاجران گرسنه را ، این آقا آن زمان و هنوز . . . بگذریم که داغدار جراحت دخترکان سرزمینم هستم در جمعه ای که همین دیروز بود سوار بر ترن مرگ .
دهباشی را که معرفی کرده ام بشناسید. اما کاشکی حرف دلت را می زدی و مطمئن بودی که عیش من جز به اخبار تاراج و خرابی وطنم بهیچ دستاویزی منقص نمی شود. راجع به کارنامۀ خوب و بد کیمیایی هم اشراف کافی دارم. اما قبول کرده ام که انسان خاکستری است و رنگی نه سیاه مطلق ونه سفید مطلق ندارد بویژه وقتی در دوربین و میکروفون و رسانه و شهرت و نخبگی باشد. لذا تنها چیزی که برایم مهم است خطا نکردن بعمد است و بقصد خیانت. و الا همۀ ما از نفری که فقط در مقابل انقلاب 57 سکوت کرده تا اویی که فقط و فقط یکبار رأی به این رژیم متحجر داده و تا منی که 15 سال زیر دست خامنه ای خدمت سربازی و مطیعانه کرده ام و تا شمایی که حتماً در یکجایی فکر کرده ای که فلان کار را بکنی بنفع کشور است حتی اگر با رژیم همسو بوده و وووو در این فراز و نشیب ها بوده ایم بسهم خود و کیمیایی هم خطاهایی کرده که ممکن است بزرگ هم بنظر بیاید بدلیل بزرگی خودش. اما به قصد خیانت به ایران و ایرانی هرگز! حداقل من چنین می شناسم او را. یا...هو
خیلی خوب در مورد کیمیایی گفتی. العمال بالنیات! نیت در درجه اول مهم است . آیا واقعا شخصی می خواسته فلان کار را انجام دهد و یا مجبورش کرده اند و یا مجبور شده. اگر بخواهیم هر کسی را بهر بهانه ای بتارانیم دیگر کسی نمی ماند . دیگر کسی خطر اظهار وجود کردن را نخواهد کرد. همه خواهند ایستاد گوشه ای تا مبادا اشتباه کنند.
میوه کاج
ارسال یک نظر