دلقکها را همیشه در وسط صحنه میفرستند وقتی تماشاچی خسته است، نور کور شده، و بازیگر اصلی هنوز لباس عوض نکرده.
ما برای پر کردن خلأ به دنیا میآییم — نه برای نجات دادن کسی.
اما حالا، در این کشورِ در تعلیق، هیچ بازیگر اصلیای برنگشته. صحنه خالی مانده و مردم از فرط انتظار به خواب رفتهاند.
و من هنوز دارم ادا درمیآورم.
خنده؟ خنده دیگر واکنش نیست؛ واکنش به واکنش است.
در روزگارِ عبوس، دلقک بودن یعنی فریاد زدن بدون باز شدن دهان.
اما مگر میشود دهان نبازیم وقتی بوی پوسیدگی همهجا را گرفته؟
بوی دروغ، بوی امیدهای تاریخگذشته، بوی کابوسهایی که به جای خواب، واقعیت میشوند.
من سالها پیش میخواستم فریاد بزنم. خواستم مردم را به خندهای جمعی برسانم،
به رقصی از نوع «زن، زندگی، آزادی».
اما هر بار، اتفاق دیگری افتاد.
یا زمان نرسیده بود، یا من دیر کرده بودم.
یا شاید هر دو.
الان اما قصه فرق کرده.
جمهوری اسلامی در جنگ جهانیِ ماندن یا رفتن است — و مردم، در جنگ داخلیِ ایمان و یأس.
نه میتوانند بخندند، نه میتوانند گریه کنند؛
در تعلیقاند، میان دو ضربهٔ تاریخ: گذشتهای که تمام نمیشود و آیندهای که هنوز شکل نگرفته.
این وسط، من ماندهام با یک قلم و یک صدای خشدار.
نه انقلاب میتوانم بکنم، نه بخوابم آسوده.
گاهی فکر میکنم کارم فقط یکیست:
زنده نگه داشتن توان خندیدن — همین، و هیچ.
نه به عنوان تفریح، بلکه به عنوان اکسیژنِ روح.
چون اگر نخندیم، استخوانهایمان هم به صف مصلحت خواهند رفت.
شاید مأموریت تازهٔ دلقک همین باشد:
یادآوری اینکه هنوز میشود شوخی کرد، حتی با خودِ خدا.
نه از سر بیدینی، بلکه از سر ایمان به زندگی.
چون در فرهنگی که «عبوس بودن» نشانهٔ جدیت شده،
هر لبخند، یک شورش کوچک است.
من حالا در لندنام، دور از خاک، اما نه دور از درد.
از پنجره به مه نگاه میکنم و حس میکنم ایران هنوز آنجاست —
در خندهٔ خفهٔ مردی که توی مترو خودش را جدی گرفته،
در لبهای بستهٔ زنی که دارد در دلش آواز میخواند.
آنها هنوز زندهاند. پس من هم باید بجنبم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر