امشب شلوغی شهر لندن هم آرامم نکرد و حتی هیجان بودن پاپ اعظم در"هاید پارک" . دلم بدجوری ایران می خواهد و دخترهایم و سینما و تئاتر و جشن و شادی بزبان فارسی. امروز هم که دو ساعت رفتم کتابخانه برای اینترنت؛ دیگر نور علی نورشد وقتی دیدم مهندس معینی نازنین چه پزی داده در"رازسربمهر"ش بخاطر دیدن"قهوۀ تلخ" مهران مدیری و روحم پرکشید دنبال آن سکانس درخشان "مرد هزار چهره" که مسعود شصتچی از محفل روشنفکران مفنگی هم رانده شده و فقط صد تومان دارد و گرسنه است . او به دکه همه چیز فروش می گوید نان می خواهد و فروشنده صد تومان را کافی نمی داند. مهران مدیری بالاخره ساعتش (نماد زمان = عمر) را معامله می کند ولی بجای نان، کارت تلفن (نماد حرف از نوع چرت و پرت یا کلاه برداری) می خرد و می رود و باقی ماجرا - آیا ما سی و دو سال است عمرمان را اتلاف حرف های چرت و پرت نکرده ایم؟! - دلم می خواست یک زمانی تحلیل محتوای مفصلی بنویسم برای این شاهکار مشترک مهران و پیمان ولی همت نکردم و هم برای دردسرهایش برای هنرمندان پیش گفته نگران شدم.
خانم کیمیا هم کامنت گذاشته بود که بروم سراغ صدای "گلشیفته" و من همینجوری هم اسم این دختربیاید تعظیم می کنم و نزده می رقصم. چند روز پیش بود که گذری دیدم مصاحبۀ مفصلی کرده با پرویز جاهد و حرف و حشتناک و درشتی زده و گفته: "فاجعه اینجا نیست که دیگرفیلم نامه نویسان و فیلم سازان داخل ایران نقش های پروپیمانی برای زنان و دختران نمی نویسند؛ فاجعه اینجاست که نویسندگان و فیلم سازان قدرت نوشتن نقش برای زنان را از دست داده اند." (نقل بمضمون) و معنی این حرف این است که در اثر فشار تحجر حاکم مغز نویسندگان و فیلم سازان – حتی خود زنان - زنان را چنان از چرخۀ زندگی حذف کرده اند که حتی وقتی هم بخواهند قادر بیاد آوردن نیستند.
دیروز از سر دلتنگی حتی چند ساعتی گزارش جشن خانۀ سینما را پست کردم توی وبلاگم و امروز عکس های جسور رخشان و باران با پوشش های سبز مرا برد بورزشگاه کشتی پارک شهر تهران در تابستان سال 80 و جشن تبلیغات خاتمی دوم که مجید مظفری مجری بود با چه حرارتی و رخشان لنگان بود ولی آمده بود و با "روزگار غریبی است نازنین" شاملوی دردانه شروع کرد و کیومرث پوراحمد که با آن قد بلند و موهای سفیدش که از یاد هیچ کس نمی رود و خیلی های دیگر. و خاتمی که دیر آمد و زود رفت گویا دو بشک بود همیشه از خیل هوادارانش که سکولاربودن را رفتار می کردند مثل خودش. ولی هیچگاه سکولار بودن را انکار نمی کردند مثل خودش.
این فقط یک مقدمه بود برای یک نوشتۀ انباری که 5 ژانویۀ 2010 در منزل موقت و قبلی ام نوشته ام و تقدیمش می کنم به کیمیا و همۀ خانم ها و بانوان مکرم که وبلاگم رامی خوانند و البته پیش کش به همۀ آنانی که روحی ظریف و حسی رقیق دارند و به هنر تعظیم می کنند. و تقدیم می کنم به اصغرفرهادی و گلشیفته و ترانه- و تبریک مجدد به دربارۀ الی برای بردن جایزه های اصلی جشن خانۀ سینما - و همۀ هنرمندان کشورم.
نوشته هم یک قطعۀ کوتاه درحد یک کامنت است حدیث نفس خودم در هم مرز تولد عیسی و شهادت حسین و جشنی که حتی من هم دارم با آرزویش می میرم و آخوند ها دریغ کرده اند از ایران. این نوشته را قبلاً هم درجای دیگر و درهمان زمان منتشر کرده ام ولی اینجا دیدنش هم خوب است. ویک نکتۀ خشن هم پشت این قصه پیش آمد که برای تلخترازاین نشدن ذائقه تان می گذارمش درسالگردش اگر باهم بودیم هنوز! بگویم وبرایش آمرزش بخواهیم.
من حالم خوبه آقای عزیز
1- اولین باری که خواستم از دست خودم فرار کنم شب یلدایی بود که پدرم هرحقه ای سوار کرد شب تمام نمی شد. پس دست بدامن آغوش مادرم شد و سهم خودش از من را شلیک کرد توی زهدان مادرم. خوب یادم مانده که همه چیز تازمانی که بابا مامان هم لخت بودند مثل من! رؤیایی وعالی بود: گرم، لذیذ، مهربان، خوشبو، پرنوازش، پررمزورازوشاعرانه! پدرم مثل جدم حضرت آدم قبل از مادرم مثل جده ام حوا لباس پوشید و سردش شد! و با مادرم که او هم توی لباسهایش از سرما داشت می لرزید دعوا کرد که: "زمستان بس ناجوانمردانه سرد است."ومن تصمیم گرفتم هیچ گاه مجبور از لباس پوشیدن نشوم که یخ بزنم. پس رفتم گوشۀ رحم مادرم و سفت وسخت نشستم به چمباتمه که: "نمی خواهم متولد بشوم که لباس تنم کنند."
2- از هم خانه ای هایم که دو انگلیسی هستند و سه لهستانی و یک سیک و دوستم ایرانی. من بودم و یک انگلیسی و زوج جوان لهستانی و سیک؛ بقیه میلاد عیسی مسیح را زده بودند بیرون تا دیشب. و برادر نوجوان دختر لهستانی که میهمان آمده از ویرانه های "یاروزلسکی ژنرال" و چه هنری دارد این نوجوان در آشپزی و چیدن میز شامی با غذاهایی جورواجور خوش بو و برنگ بعلاوۀ شمع و گل و درختچه ای بحرمت پیامبر آشتی که از لای در اتاق نیمه بازشان دزدیدم حسرتم را و هیچ کس بفرمایی نزد بمن. آه: عید، تازگی، شادی، عریانی، موسیقی، خنده های بلند، دستمال سفره های رنگی، شراب سرخ فرانسوی و...می روم توی اتاقم تا بلکه دستم بخودم نرسد.
3- ماه هفتم است و احساس خطر می کنم. مامان امروز رفته بود مغازۀ سیسمونی با مادرش که مادر بزرگ من قرار است بشود در آن سرمای وحشتناک جشن "لباس پوشان"م. دستم را می اندازم به بند ناف مادر و کشش می آورم تا دودور دور گردنم: "من نمی خواهم متولد بشوم برای لباس پوشیدن و دعوا." و این مادر! مگر ول کن معامله است در مهربانی! بند نافش را چنان شل می کند که گردن باریکم از دست خودکشی یک جنین خلاصی یابد. و من نمی توانم بگویم: ای مامان لعنتی چرا! باید کلک دیگری سوار کنم برای رهایی از دست خودم.
4- "دربارۀ الی" اصغرفرهادی را می گذارم توی دی وی دی پلیر! تلویزیون 20 اینچ اتاقم و همراه می شوم با گروهی جوان هموطنم که برای رفتن به یک مسافرت درشمال کشورشان مجبور شده اند باهم ازدواج کنند. و خودم یادم میرود در خنده های مستانۀ "گلشیفته" ومعصومیت "ترانه". فقط هنگامی فرصت پاک کردن اشک های شوقم را پیدا می کنم از جوانی کردن دختران وپسران ایران- آن هم فقط توی یک سینما - که دوتا اتومبیل تصادف می کنند تا آقاهه بیاید بگوید:"اگر تصادف کرده اید به شرکت ما مراجعه کنید که خسارت می گیریم این هوا..." [ آگهی میان برنامۀ دی وی دی را منظورم است] و یادم می آید که : ای بابا امشب شب تاسوعای حسین است و این همه خنده! و تا می آیم عینکم را عوض کنم برای یافتن دکمۀ "استاپ"! "الی" گم می شود و چه هراسان است حس مسئولیت پذیری یک مشت جوان سوسول! و بغض های گمشدگی این جوانان مرثیه می شود برای حالا گریه نکن کی گریه بکن ما در مظلوم ترین شب شیعه!
5- یک یا علی مدد می گویم و معلق می زنم در رحم مادر و کلۀ بزرگم را می چسبانم به خروجی زهدان مادرم بجای پاهای ظریفم. یک کلک حسابی که عقل جن هم نمی رسد برای زایاندن یک بچۀ عوضی. دکتر به مادرم می گوید: هیچ کاری نمی شود کرد مگر این که "FORCEPS" اختراع بشود! ومن با خیال راحت چمباتمۀ سروتهم را ادامه می دهم: عریان و گرم. چه باک که پیر بشوم و شیارهای صورتم پیشی بگیرند از چروک های صورت آفتاب زدۀ پدربزرگ مادریم همسن آیت الله العظمی منتظری! در جنینی.
6- "الی" هنوز پیدا نشده ومن با اشکهای شب تاسوعای "حسین"م جارو می کنم زار زدن های گلشیفتۀ "الی" مرده را. آیا الی مرده!؟
7- دیروز بالاخره قرن بیستم شد ویک گیره اختراع کردند بنام "فورسپس!" ودکترقبل از زدن به در باسنم و گریۀ من می خواهد بگوید: مبارک است. که بغض سر زا رفتن مادرم و منجمد شدن مغزم در اثر فشار انبر زایمان چشمان درشتش را پر اشک می کند برای همیشه! درست مثل چشمان زیبای گلشیفته در گمگشتگی خودشان( الی). و من دیگر از لباس پوشیدن و سرما و دعوا نمی ترسم. من گمشده ام در تاریخی که متولد نشدم!
8- آن دیگران هم رفته اند به شادی و بازی و تفریح و رنگ و موسیقی و خورونوش و...آه. من مانده ام و "سیک "جوان که او به آیین و من به تقلید موهای سرمان را از پشت بسته ایم. و داریم در سکوت بحث می کنیم که آیا او جوانی من است یا من پیری او و به نتیجه نمی رسیم.
9- دخترم "ترانه" از تهران زنگ زد شاد وشنگول که: "کریسمس مبارک پیرمرد دلقک! من نمرده ام و گم شدنم یک شایعه بود در یک سینما. ما همه پیدا شده ایم و ترسی نداریم از خودمان که مثل نسل شما از خودمان بگریزیم. ما ایستاده ایم که خانه مان را پس بگیریم بزودی. نمی بینی سبعیت "ترس" را دررویارویی با "پیداشدگی سبزمان!" یا...هو
من حالم خوبه آقای عزیز!
لابد خودتان متوجه شدید که این یک بازپخش است بخاطر هم ترانه که بهترین مترجم شده و هم گلشیفته که همه جوره ترکونده و فعلاً روی سن تئاتر است در امریکا و پاپ هم که در راه رفتن است و عید نزدیک است - اگر بوی گند سلحشور بگذارد - و دارم تعطیل می کنم و البته یک مطلب سیاسی راجع به چرت و پرت که پست بعدی خواهد بود. یا...هو
۷ نظر:
دلقك جان، اشك را از دلمان به گوشه چشممان آوردى.
سلامت باشيد. افشين
«می روم توی اتاقم تا بلکه دستم بخودم نرسد »
«من گمشده ام در تاریخی که متولد نشدم»
«و داریم در سکوت بحث می کنیم که آیا او جوانی من است یا من پیری او و به نتیجه نمی رسیم »
اینا عالی بود!
تعظیم ...
سلام
مرد حسابی این چه سیرک و چه مدل کسب و کاری است؟
چهار روز یک بار می آیی و میگویی"دارم تعطیل میکنم". آخر این چه وضعی است؟ بلیط های سیرک را-که نصفشان را من خریده ام- پیش فروش کرده ای و حالا میخواهی بروی؟
کجا پیرمرد؟به کدام دلیل تازه؟ اینبار هم سوئد؟ دست بردار...بمان و جایی نرو!هرکه میخواهد تو را ببیند بیاید سیرک...خیلی هم مشتاق دیدار بی ماسک و آرایش است بگو صبر کند تا روز عرفی شدن همه چیز در ایران...از دلقک گرفته تا سیاست!
الی المهرج الایرانی
دوستت دارم
اخ اخیش سلام علیکم حالا جوری اومدم که بتونم سلامی عرض کنم(بعضی از این فل شکنا خیلی سخت میگیرند.درهرحال خداحفظشان کنه.)عرضم به حضور گرامیتان یکی دوباره می بینم شان به شانه مارکز میروی دررئالسم جادوئی الته وبلاگی .مارابگو دوخط مینویسیم سلام را اخرهمه مینویسیم.تا بعد خداحافظ. لکلک.
استادم دلقك عزيز
گرچه كمتر برايتان مينويسم اما هنوز بسم الله كارم وبلاگ شماست اين انتخابات لعنتي 88 هرچي كه نداشت ولي باعث شد با شما آشنا شوم چهار سال است كه ميخوانمتان و اكنون ديگر يكي از اعضاي خانواده ما هستين و بچه ها نيز سراغتان را از من ميگيرند عيد نوروز را به شما از صميم دل تبريك ميگويم و آرزو دارم سال 92 نويد بخش شادي هاي پايدار و سنجيده براي ايرانمان باشد
سلام و سپاس از دوستان و دلقک نوازان.
به سرکار خانم آشنا سلام ویژه عرض می کنم و خیلی خوشحالم که هنوز مرا به بازدیدهای خویش مفتخر می کنند. لذا ضمن تبریک متقابل به خودشان و خانوادۀ محترم شان آرزوی همۀ خوبی ها را دارم برای ایشان.
و به رفیق قدیمی با نام حالا بگو "حسن" یاد آوری می کنم که استعداد بیماری الکلیسم را شوخی نگیرد. یا...هو
ارسال یک نظر