۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

بزرگ شده با نذری؛ غرق شده در اندونزی یا زندانی در استرالیا!

1- اینطور بزرگ می شویم:
پخش غذای نذری در جنوب شرق کشور.


2- و توسط این زرسالاران و نفت خواران بی چهره:


3- تبدیل به این فراریان "گم شده درخود" از وطن می شویم:

4- مرد ایرانی در جاکارتا منتظرِ "یا غرق شدن یا رسیدن به جزیرۀ کریسمس استرالیا" به گزارشگر بی ی سی فارسی می گوید:
"کار و درآمد و ماشین و خانه داشتم و در آسایش لازم بودم در ایران اما دریغ از یک لقمه "آرامش" که نداشتم. و اینک در راه غربتم برای یافتن "امنیت روانی" که جمهوری اسلامی از من ربوده است". هیهات!

این هم چهرۀ اصلی من:

تقدیم به سوگواری ملت ایران! یا...هو

۷ نظر:

ناشناس گفت...

دلقك جان ، به قول دوستى، ايكاش دولتمردانى داشتيم كه به جاى اين همه وقت و هزينه براى غنى سازى اورانيوم آن را صرف غنى سازى فرهنگ مى كردند.
ارادتمند. افشين قديم

ناشناس گفت...

عزيز من اگه وقت و ثروت صرف فرهنگ سازي كنند كه ديگر جاي اينها بايد با بعضي أفراد با سواد و فرهنگ ساز عوض شود . به اين فكر كردي كه چرا علوم إنساني در ايران ديگر تدريس نميشود !؟

عماد گفت...

دلقك جان عكس كودك سوخته را چرا گذاشتي آخه !!! دوست دارم خودكشي كنم از درد اين عكس. اي خدا كمك كن شر اين حيوانات را از سر ايران كم كنيم

Dalghak.Irani گفت...

عماد حق با شما بود و آن عکس خارج از طاقت انسان بود. معذرت می خواهم.عوض کردم. مرسی. یا...هو

مستانه گفت...

سلام بر دل پردرد پدر نازنینم...

بریده باد اون دستهایی که راه رو برای رفتن شما و امثال شما فراهم کردن
و این سرزمین رو از نور علم و اگاهی و عشق تهی...

به امید رهایی

ناشناس گفت...

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آنچنان نزدیک است ،
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است

ه.ا . سایه

ناشناس گفت...

بچه های یکی از شهر های فراموش شده و کوچک و بخور و نمیری در شمال شرقی این غمستان ، تصمیم میگیرند حاج محمود کریمی را دعوت کنند تا قدم منت بر چشمان انتظار و خیس شان گذاشته ، یکی از این ده شب را هم برای این بچه ها بخواند . ده سال پیش بود .
گفتند با مدیر برنامه های ایشان باید تماس بگیرید .
شماره حسابی را اعلان کرده و گفت پانصد هزار تومان به این شماره واریز کنید تا بعد بر سر مبلغ نهایی و زمان آن گفتگو کنیم .
البته بدلیل ترافیک کاری حاج آقا بعید است ایشان از تهران بتوانند خارج شوند .
می بینبد تیمسار ! چقدر برای گریه کردن بهانه داریم !
من از یکی از این بچه ها این مطلب را شنیدم در حالی که آرزوی یک زندگی معمولی در چشمانش موج میزد .