۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

من اسمم کرۀ جنوبی است!

The Beguiling of Merlin


از من بزرگتر بود نه زیاد. ولی هر دو بچه بودیم هنوز؛ باز هم نه زیاد. اما عادت بچگی داشتیم خیلی زیاد. گفت می رود آب نبات چوبی بخرد برای من که می دانست چقدر دوست دارم. و من پشت پنجره نگاهش می کردم براه رفتن دست خالی و خیال می بافتم چه موقع برگشتن اش را با دستان پر از آب نبات چوبی.

خدای من! یک غول بی شاخ و دم خوش آب و رنگ و زشت و کریه و زیبا راه برادرم را سد کرد هنگام عبور بسمت بقالی حاج حسن در کوچۀ سجاد قلهک. برادرم زبان غول را نمی دانست ولی به زبان احتیاج نداشتند. چون غول آب نبات چوبی هایش را گرفته بود مقابل برادرم که بخرد گران تر از بقالی حاج حسن توی کوچۀ سجاد قلهک. برادرم کله شق بود و نه پول زور داشت که بدهد نه غرور کم که عقب نشینی کند. پس رفت تو شکم غول و با آخرین مشت های پر زورش شروع کرد به کوبیدن به شکم غول. وقتی برادرم از نفس افتاد؛ غول هنوز لبخندش هم کمرنگ نشده بود از بی تأثیری زور بچگی برادرم در مقابل غول.

امکان عبور نبود در مقابل آن هیکل رعنا و بد ترکیب. برادرم عقب نشینی تاکتیکی کرد و رفت در های زیادی از همسایه ها را زد و کمک خواست. ولی تنها فقیرترین همسایۀ ته کوچه که چیزی برای از دست دادن نداشت و دنبال درد سر هم بود به هواخواهی عدالت و انصاف و مبارزه با زور به غول نزدیک شد. و به برادرم گفت: داداش این زیادی گنده است و دست وپا دراز کرده است به طول و عرض کوچه؛ من فکر کردم ازهمین غولچه های کوچه بالایی خودمان است که بچشم ترسیدۀ تو غول بیابانی آمده. و راهش را گرفت و رفت.

وقتی برادرم خاکی و خسته و شکسته برگشت خانه که: "آره حاج حسن بسته بود و رفته بود برای شرکت در مجلس ختم خودش که وقتی  عنقریب می میرد بچه هایش توی دردسر ختم و دفن و در کدام چلوکبابی نیفتند و آسوده باشند؛ برویش نیاوردم که از پشت پنجره می پاییدمش. فقط گفتم پول ها را بده بمن خودم می روم از بقالی حاج محمد سر دولت می خرم؛ هیچ چیز نگفت و پول ها را داد.

جلدی رفتم پیش آقا غوله - غول که خانم نمیشود - و آب نبات چوبی خریدم و ایکی ثانیه برگشتم. خدا وکیلی آب نبات چوبی های غول خیلی هم گران نبود نسبت به مظنۀ بازار و تازه خیلی خوشگلتر و خوش رنگ تر هم بود. برادرم  نه تعجب کرد از زود برگشتنم ونه سؤالی پرسید از خوشمزگی آب نبات چوبی هایی که خریده بودم. و فقط با ولع لیس زد به یکی قرمز خوش رنگ.

روزها و ماه ها و سال ها گذشت. و نه برادرم از خانه بیرون رفت و نه خریدی کرد ونه هیچ چیز دیگر. صبح به صبح این من بودم که می رفتم خرید و با دست پر برمی گشتم. با غوله رفیق شدم و دستی به سر و رویم کشید روزهای اول. شریکم کرد در تجارت آب نبات چوبی در ماه های بعدی. از غذاهایی که یک غول می خورد بمن هم داد. و مرا با خودش می برد "جیم" برای بدن سازی. و خیلی سال طول نکشید که خودم تاجر موفقی شدم و یک راه بند اختصاصی زدم توی یک کوچۀ دیگر پایین تر از خیابان شریعتی.

دیشب که داشتم به هیکل غول خودم نگاه می کردم و روی زرد برادرم؛ دلم گرفت که مجبور بودم هنوز نیش های برادرم را تحمل کنم که بمن می گفت "نوکر". نه بخاطر خودم که نوکر هم اگر بودم تاجر هم بودم و غول هم. بلکه به این سبب که برادرم خیلی مستعدتر از من بود از نظر استخوان بندی اگر غذای کافی می خورد و به "جیم" می رفت و تنها رفیق جان جانیش آن همسایۀ فقیر ته کوچه نبود. حیف شد برادرم "ایران". نام من "کرۀ جنوبی" است!

تویح واضحات:
معلوم است که غول داستان؛ لیبرالیسم و امریکا و غرب است.

۶ نظر:

سمندر گفت...

عجب! حقیقتش از داستانت خوشم اومد. نمی دانستم این جوری هم بلدی بنویسی ولی کامل نبود: وقتی با غوله رفیق شدی فهمیدی رفیق غول شدن همه اش آب نبات خوری نیست. تو و نوچه های غول هر روز باید ... های غوله رو می مالیدی. بعد باید یه نفر رو مثل داداش خدابیامرزت پیدا می کردید تا حق حساب بدهد و بشود جزو ...مالهای غول.
البته از حق نگذریم بین همه، داداشت به قیافه و مرام یه چیز دیگه بود به چشم غول. غول که عادت نداشت نه بشنود راه و بیراه میومد جلوی خونه داداشت تا به زور هم که شده از خونه بکشدش بیرون . داداشت اما دوست نداشت با دارودسته غول همراه شود... از اون طرف داداشت فهمیده بود که بدون آبنبات هم میشه زندگی کرد، هم زندگی سالمتری داشت و هم وجدان آسوده ای. غوله هر روز اما سروصدا می کرد و نمی دانست چه کند که نکرده باشد.
داداشت هم گاهی سرش رو از پنجره بیرون می کرد و به غوله بد و بیراه می گفت.اهل محل اما از غول و غول بازی خسته شده بودند. تا اینکه روزی...

ناشناس گفت...

اوني تو بهش ميگي غول براي من دايه از مادر مهربانتر است.اي كاش بياد منو زير بال و پرش بگيره

بهروز گفت...

سلام دلقک، حال کردم با این یکی دست نوشته ات همچنان که با بقیه نوشته هایت ، حقیقت این است که من یکی فکر میکنم که مهم کیفیت زندگی است واین نتیجه است که راه رسیدن را توجیه میکند . والا حرفهایی مثل نون بازو خوردن و منت قصاب نکشیدن فقط مال کتاب های کهنه است و جماعتی که برای مطرح بودن مجبور بودند عده ای کهنه پرست را دورخود جمع کنند که یعنی ما هم هستیم، همان ها تمام این مدت توی گوش ما کردند که علم از ثروت بهتر است و امروز میبینیم که آنها ما را پی نخود سیاه فرستادند و خودشان پی ثروت که با ان میتوانستند به علم هم برسند و طوری شد که ما نه به علم رسیدیم و نه به ثروت . بنا بر این فکر میکنم امروزه صحبت از نوکری بیگانه و منت کشی از آنها چرندی بیش نیست اگر بدانیم که اصلآ تعریف بیگانه چیست ؟ مگر نه این است که بیگانه ان است که مال آدم را به یغما میبرد ، آدم را آدم حساب نمیکند ، به آدم رحم نمیکند و شخصیت آدمها را به هیچ میگیرد . کدام آدم عاقلی میتواند تصورکند این بیگانه فقط میتواند در لباس یک نفر خارجی باشد و نه در لباس یک هم وطن و آدم موجه؟ بیدار کردن ذهن آدم ها تنها کاری است که تو در ان ماهرهستی دلقک ، البته اگر بفهمند ....اگر .

تماشاچی گفت...

تمثیل خیلی خوبی بود.

در همین ارتباط در یکی از سفرهای کاری از یک ژاپنی پرسیدم چه‌طور رابطه شما با آمریکا که دو بمب اتم در کشورتان منفجر کرده و تعداد خیلی زیادی از شما را کشته دوستی می‌کنید. جواب داد آمریکا مثل یک گاو خیلی بزرگ است. ما چسبیده ایم به پستان‌هایش؛ شما به شاخ‌هایش.

ناشناس گفت...

بسيجي سبزانديش
دلقك جان سلام
بعد از مدتها برات كامنت گذاشتم :
اولاً تقريبا هر روز به وبلاگت سرميزنم و نوشته هات رو ميخونم.
ثانياً يكي از نمايش هاي سيرك دلقك همين متن بود.
ثالثاً جديدا نوشته هات خيلي رنگ وبوي اميد ميده و اين براي ما داخل نشينها واقعاً اميدبخشه.
پيروز و سربلند باشي

ناشناس گفت...

البته اگر ان غول شوروی باشد ازنظر شما مالیدن .... ایرادی ندارد!