۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

بزرگترین مبارزۀ سیاسی من و بلایی که سرم نیامد!

Tribute Money



1- ایستاده بودم توی صف کوپن روغن یا قند و شکر و یا هر دو - چه فرقی میکند یادم نیست - راجع به خیلی سال پیش است توی تهران. از ساعت هفت و نیم صبح من ایستاده بودم که در میانۀ یک صف صد و پنجاه  نفری بودم حداقل. ساعت رسمی شروع بکار تعاونی 8 صبح بود برای توزیع رزق بدست آخوند افتادۀ ما - خودش هم به اندازۀ کافی خنده دار است کمی مصمم شویم. غصه که نشد کار جز فرسودن خود - کارگری که مسئول توزیع بود ساعت 8:30 تازه آمد پشت پیشخوانی که محل کارش بود و ما در برابرش. همۀ ما 150 نفر ِتوی صف اگر نگویم به اتفاق، ولی اکثریت غالب، هم از آن کارگر پیزوری مسن تر بودیم و هم از نظر منزلت شغلی و اجتماعی بالاتر.

2- به اقتضای سن مان و دیر کرد این کارگر وظیفه نشناس و تحقیر روانی "بچه روزی افتاده ایم" کمی نا مرتب بودیم به نشسته یا کج وکوله در گپ شوربختی هایمان - چنانکه افتد و دانی -. با دیدن حضور جناب مستطاب کارگر جنت مکان و روزی رسان، تکانی بخودمان دادیم به سمت معبد. کوفتمان بشود آن روغن و یا قند وشکر کوپنی. - گفتم که چه فرقی می کرد یادم نیست بخدا این چربی بود یا آن شیرینی به تلخی زهر هلاهل!- جناب کارگر بجای شروع بکار کردن و عذر خواهی از تأخیرش، صدای نکره اش را انداخت سرش که: "تا صف را مرتب نکنید مثل دورۀ سربازی و پشت گردن از جلو نظام؛ نه از روغن خبری هست یا نه از قند و شکر. -گفتم و قسم خوردم که یادم نمانده بعد از سال ها که کدام بود. حالا چه فرقی می کند آخر-

3- هنوز بر و بازویی داشتم و کمی جوانی که اراده ام مهم بود. و ابهتی به کلّه که نمی خواستم خم کنم در برابر هر زور کم زوری. البته که زورم به مسببین این تیره روزی نمی رسید. ولی دیگر زور گفتن این کارگر پیزوری والله زور داشت بجان آقا که شما باشید. خانم ها هم همان آقایان هستند در حقیقت هنگام حمالی. از صف رفتم بیرون و از این طرف پیش خوان دراز دستم را رساندم به یقۀ روپوش چرب کارگر گستاخ. و چنان تکانش دادم به اعتراض و غیض و بغض های فروخورده از وضعی که باعث این وضع شده بود؛ که بعداً دوستان توی صف گزارش دادند که عرش خدا لرزیده بود از فریاد خشمی که بر سر کارگر بیچاره زده بودم.

4- جنگی در کار نبود کارگر زردنبو چونان جمهوری اسلامی هل من مبارز طلبش در زمین خالی و دیگر هیچ؛ همان رنگ زردش هم پرید و شروع کرد به بال بال زدن و ناله و فغان که ضعیف را کشتند ای جماعت ای مدیر ای ... یکی بدادم برسد. جنگ مغلوبه شد و میانجی ها از هر دو سوی بنای وساطت گذاشتند و مدیر فروشگاه آمد و چون سنبه را پرزور دید با اتحاد همۀ منتظران کوپن بدست در صف و پشت سر من؛ پوزش و نمی فهمد و شما چرا و پسر چایی بیار و... و غائله ختم بخیر شد. نه تنها ختم به خیر شد بلکه ختم به رانت هم شد. و من هم با مدیر رفیق شدم و هم کارگر را به کرنش مجبور کردم با زور و حق خواهیم و نشان به آن نشانی که بعد از آن و در آن فروشگاه من دیگر توی صف نایستادم. چون صاحب این رانت شده بودم که توی آبدار خانه آدم داشتم و نرسیده بفروشگاه کوپن هایم را از در پشتی کارسازی می کردند و تبدیل به جنس. -روغن یا قند و شکر چه فرقی می کند. باز هم قسم می خورم که یادم نیست!-

5- همه که نمی توانند بروند اوین یا در میدان تیر آخوند ها حاضر بشوند و یا بر بالای جرثقیل تلو تلو بخورند بخاطر یک لقمه زندگی زیباتر. ولی همه می توانند در یک سطحی به بی قانونی و بی عدالتی و زور گویی و زیاده خواهی اعتراض بکنند. من نمی توانم بگویم کی چقدر. ولی می دانم که هر کدام از ما ظرفیتی داریم برای اینکار از اعدام سیاسی تا اعتراض اجتماعی. کسی در حد توضیح خواستن از راننده ای که نرخ امروز را گران تر از دیروز حساب می کند تا کسی در حد دست بیقه شدن نمایشی من. همه هم که مثل من مرد رند نیستند که اعتراض درست شان را با رانت بعدی آلوده کنند. الان جامعۀ ما در موقعیتی است که اعتراضات مدنی خیلی زود می تواند نقطه شروع یک اعتراض منجر به جنبش اجتماعی بشود. اوضاع دنیا و خبر های ایران همه مؤیدند. اگر هم نبود توصیه می کردم که زیر بار کم زور نرویم حد اقل! افت دارد بابا جان. یا...هو

هیچ نظری موجود نیست: